Saturday, December 24, 2005


شعر کوچک امروز
مثل سرگردانی باد زمستانی شدم
باز هم دلتنگ آن یار دبستانی شدم
ابرها اندوه قلبم را بهانه کرده اند
خاطراتم بر تن سرما جوانه کرده اند
از خودم تا خط دریاهای آبی می دوم
رنگ رویا می شوم از یاد خود هم می روم
قصۀ ما هم تمامش ترس و تشویش و غم است
یک ترانه یک شبِ سرشار ِازشادی کم است
ناامیدانه امید زندگی دارم هنوز
با همه دلدادگان این جهان یارم هنوز

Monday, December 12, 2005

کاش بودی حرفی ازغم ها نبود
استتار خیس شبنم ها نبود

باد شاخۀ درختان را تکان می دهد. چای را که سر می کشم شیشۀ عینکم را بخار می گیرد و من دیگر خیابان خیس را نمی بینم.پرده را می اندازم.دوباره تنها می شوم. اینجا می نشینم و هیچ کس سراغم را نمی گیرد. همه می روند و می آیند و آخر شب هنگام خواب یادشان می افتد به من زنگ نزده اند و با خود می گویند فردا، اما فردا نمی شود چرا؟ و من هی تنها تر می شوم؛ می سوزم، می نویسم و همینطور کتاب می خوانم. تمام زندگی انگار همین است، همین که در رنگ پریدگی یک سایه دست همدیگر را رها کنیم و برویم تا دیگر هیچ وقت چشم مان به آفتاب عادت نکند. نور چشمم را می زند، وقتی میان آدم ها می روم آن سرمای سخت استخوانم را می سوزاند. نه نمی خواهم ابهام ابدی آن سایۀ گنگ دوباره مرا با خود ببرد و هرگز نیاورد.
ما عاشق نمی شویم دیوانه می شویم. می خواهیم در دلپیچۀ جاده و جنگل و دریا در آغوش هم به خواب رویم.نفس هایی که تا ته وجودمان را گرم خواهند کرد بی دریغ. تابستان را رها می کنیم تا پیازهای قرمز بوی پاییز را بیاورند. ننه جان هر سال این را می گویی ها! عاشق نمی شویم که، دیوانه می شویم چندک می زنیم گوشۀ ذهن تخدیری مان و تا بیاییم دنبال بهانه ای بگردیم در لهیب نورسیدۀ ع-ش-ق می سوووزیم. کبریت می کشیم وبربیقراری نخ باریک هستی می گدازیم. به نقطه موهومی از پشت پنجره چشم می دوزیم.کیفورمان می کند فکر پنجره ای که وقتی صبح بیدار می شویم آفتاب را قبل از ناشتایی روی سینه مان پهن کند ودر باریکه نور ِ آمده بوی دریایی باشد که رنگش سبز است و موج های کوچکش کف دارد.عاشق که نه سرشار از نیاز می شویم، زمین بی آب و علف. سایۀ شبنمی را چنان سخت در آغوش می فشریم که باور کنیم تلخی سراب را. فکرش دیوانه ام می کند؛ تمام زندگی را می دویم فرسنگ ها دور از هم تا یک بار تنگ هم باشیم و من این تنگه ها را عاشقم.در معرض باد مشرق گردو خاک به صورتم می نشیند و من هیچ کلمه پیدا نمی کنم که شوق درونم را بگوید دیوانه ام یا مبهوت یا عاشق یا غرق جنون که می خواهم دنیا را به روی کاغذ بکشانم به زور.پوستم کدر و تار می شود که سیگار می کشم؟ ای به درک، به جهنم سیاهی که تمام زندگی ام شده. عاشق که نه پس ما چه می شویم جایی که چنین بی پروا آدمی را به خون می نشانند و دست های خونی را جلوی چشم ما می گیرند و ما در مسیر قبرهای خالی جنازه های سنگین از ترانه را به دوش می کشیم.جنازه ها را به آب می دهیم تا دوباره ترانه ها را به ما بازگرداند مهربانی بی بهانۀ دریا.هی بازگشت و هی ... و کی می شود که سیر گریه کنیم در آغوش گرم دریا. در کلۀ طوفان زده ام همه چیز قر و قاطی شده، اصلاً همه چیز به باد رفته و کاسۀ خالی ماندۀ سرم دنجک مکانی است برای لانۀ دو کفتر نوک در نوک هم چفت کرده. هان! چه بوی خوبی داشت این وهم. پلک های سنگین شده از زور رویا، ترس تنهایی از لابلای پلک های حیران به زور می چپند داخل تا ....

Friday, November 25, 2005




خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی!

منوچهر آتشی رفت.بدون دینگ دانگ ،مرد ایرانی که شعرش تمامی نامش بود.او رفته و برگهای دفترچۀ یادداشت خود را در باد رها کرده. و شعرها درحسرت دست های پدرانه او می سوزند.یاد گام هایی که در راه ادبیات ایران زمین برداشت گرامی باد.
پس از انتشار خبرهای ضد و نقیض درمطبوعات در مورد مراسم تدفین آتشی بالاخره قرار بر این شد که ساعت 9 صبح روز پنج شنبه 3 آذر 84 پیکر او از مقابل تالار وحدت به سمت امامزاده طاهر واقع در کرج تشییع شود.خیلی ها آمده بودند.دلتنگی غریبی قلب آدم را می فشرد.شاملو، مختاری، پوینده،صفر خان و آن غزالۀ بیقرار و هزاران آه و دریغ. همه منتظر شروع مراسم بودند که با یک تاج گل و یک قاب عکس و چند پلاکارد از طرف کانون نویسندگان ایران مقدمات کار چیده شد. اما ناگهان خبر رسید که جنازه را به بوشهر می برند. بهت و حیرت همه را فرا گرفت.پس از دقایقی نماینده کانون نویسندگان بالای قبر خالی مانده ایستاد و خبر را اعلام کرد. سپس از سیمین بهبهانی درخواست کرد که صحبت کند. بانوی بلند بالای شعر ایران آمد و همه چیز را گفت. فریاد زد از خستگی های بی امان، گفت که ما گله داریم از دروغ، از این همه زشتی، از کلک و تزویر، از نبودن راستی، از این همه سال بر دوش کشیدن نیرنگ های این نامردمان که پس از مرگ هم امان مان نمی دهند. شگفتا از این همه شجاعت و این همه صلابت. بانو گفت و گفت و ما از هجوم حقیقت به خاک افتادیم.سپس عمران صلاحی تسلیت گفت و شعری خواند . اما دیگر چیزی نماند به جز یک قبر خالی که همه در سکوت به آن نگاه می کردند. چه باید گفت به این همه کج اندیشی. آیا این عمل چیزی به جز ارج ننهادن به فرهنگ این مردم است؟ وقتی رسالت راهبری فرهنگ یک کشور را به دست چنین بیراهه رفتۀ در جهل مانده ای می سپارند، ما نیز باید سالها و سالها بر سر قبری که مرده ای در آن نیست بگرییم.هزاران مثل آتشی هستند که در انتظار روزهایی چنین نشسته اند. همان خیلی هایی که دل ما به آنها خوش است که بیایند تا در فریادهای شان امیدهای مرده مان جان تازه ای بگیرند.چگونه می توانیم بنشینیم و دم نزنیم چگونه می توانیم ببینیم کسی با اسمی بزرگ می رود وبا حرف هایش پشت پا به اعتماد این سالها می زند. باید حرف زد، ترس رنگ باخته دیگر باید فریاد زد، فریادی که در خالی تو خالی این بی اعتمادی ها و دروغ ها بپیچد و انعکاس حقیقت در چشم ایران باشد.
آتشی خاموش شد اما موجی سهمگین در روز خاکسپاری او غریدن گرفته که دیر یا زود به کشتی طوفان زدۀ زور و ناراستی طعنه ای گران خواهد زد. یادش بلند و گرامی.

Monday, November 14, 2005

...نقدی بر رمان نامۀ قاسم کشکولی

من از ننگ خود می گویم
باشد که دیگران نیز چنین کنند...

« رمان نامه» آخرین اثر قاسم کشکولی است که اجازۀ چاپ ندارد.چرا که وقتی دلیل محکمی نیست باید به بهانه های واهی هم ساخت.این رمان هم به صورت سی دی و هم ازطریق اینترنت منتشر شده و علاقمندان آن را شنیده و خوانده اند.
برای همین یک جلسۀ نقدو بررسی با حضورقاسم کشکولی و جمعی از دوستان برگزار کردیم تا تعامل بین مخاطب و نویسنده راه را برای ادامۀ انتشار رمان نامه هموار کند وابزار جدیدی باشد برای مقابله با سانسور.

اولین برخورد مخاطب با کتاب مواجهه با داستانی است که شبیه زندگی خودش است.هرکسی از زاویۀ دید خود نگاه می کند. ساختار داستان و حضور شخصیت نویسنده در متن، جامعیت مخاطب را به همراه می آورد .شاید بتوان این حضور را این جابجایی سریع شخصیت ها را مترادف با نوعی اسکیزوفرنی دانست. و اصلا نام رمان اسکیزوفرنیک به آن داد.عملی که خواننده را هم وادار به نقش آفرینی و شرکت در اتفاقات داستان می کند.او باید خود را با موقعیت هایی که فرصت نمی کند به واقعی یا تخیلی بودن آن فکر کند هماهنگ کند و در آخر دوباره جایی در یادداشت های نویسنده آرام بگیرد. کتاب یعنی رمان و رمان یعنی لذت . رمان نقطۀ مقابل کتاب فلسفی است که صرفاً اطلاعاتی را در اختیار مخاطب می گذارد. اما تعلیقی برای او ایجاد نمی کند تا او را به دنبال خود بکشاند.بر خلاف این حرف در رمان نامه قصۀ واحدی تعریف نمی شود.فقط روزمرگی یک شخصیت روایت می شود. مثل زندگی همۀ ما که اتفاقاتی می افتد و می ماند وتلنبار این رویدادها روزمرگی ما را می سازد.این موضوع از دو دیدگاه قابل بررسی است:1.این رمان یادداشت های کشکولی است که سرو سامان گرفته و رمان شده و 2. اینکه به طور عمد این اتفاق افتاده و ضرورت روایت چنین چیزی را ساخته است که به آشنایی قدم به قدم با شخصیت داستان می انجامد.این رمان در واقع برش هایی از زندگی واقعی است.اساسی رئالیستی با اتفاقاتی غیر رئال.که در آخر به گسیختگی صوری داستان و رسیدن به بن بست کامل و بی تفاوت ماندن نسبت به اطراف منتهی می شود. بی تفاوتی ناشی از جامعه، ازخانواده، از کار که تخیل نویسنده را هم به تصرف خویش در آورده اند و او را مجبور به حفظ تخیل خویش حتی با مشقت فراوان می کنند. این نکته به واقعیتی در جامعۀ ایران اشاره می کند وآن این که اساساً یک نویسنده نمی تواند نوشتن را به عنوان حرفۀ خود پیشه کند و از این راه امرار معاش کند.او باید اول به فکر تأمین زندگی اش باشد و بعد اگر فرصتی باقی ماند بنویسد. از همین روست که در رمان نامه نویسنده نمی تواند بنویسد، در قدم اول از تخیل می گوید بعد از عشق و حرفی که در ذهن او مانده ما را مجبور می کند تا به آخر داستان دنبال او برویم. به طور کلی همۀ این ها یعنی مخاطب شناسی، نویسنده خودش را هم سنگ با مخاطب قرار می دهد و با هنرمندی تمام جایگاه شناسی می کند وبرای مخاطب جایی را در بین شخصیت های داستان باز می کند تا او به جای هر کدام که می خواهد بنشیند. منظور نظر او از تعریف روزمرگی ها اشاره به لایۀ زیرینی است که همه از آن رد می شوند تا روزی که به مسئله ای بدل شود و انسان را واداربه واکنش کند. داستان را می توان از هر جایی آغاز کرد و خواند وبه مفهوم آن پی برد. مانند نوشته ها و شعرهایی که کاملاً شخصی هستند اما هر کسی می تواند در آن جایی داشته باشد.رمان نامه اسم بزرگی است و انتخاب آن جرأت و جسارت می خواهد و حتی می توان گفت نوعی جاه طلبی است. چرا که کاملاً ایرانی است و در طول داستان هم با عناصری کاملاً ایرانی سروکار داریم.با توجه به اینکه درایران هر از گاهی داستان و نویسنده ای مد می شود و الگوی نویسندگان ایرانی قرا می گیرد،این نکته قابل توجهی است.اتفاق عجیبی که می افتد قمار بازی بر سر زن است. این نکته در داستان تخیلی فرض شده ولی در ایران هست و اتفاق می افتد، یعنی طرف آن قدر قمار بازی می کند که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشد حتی زنش را.این ها نزدیک شدن به مخاطب را آسان تر می کند، از این جهت این داستان شبیه سه قطره خون هدایت است. طنز تلخ تاریخ در مورد این کتاب صادق است .کتاب در جامعه ای نوشته می شود که اجازۀ چاپ نمی گیرد و کسانی به دنبال این کتاب می روند که به دنبال راه فراری از این وضعیت هستند جایی در داستان هست که نویسنده تریاک می کشد، این قضیه آن قدر واقعی است که به هیچ شکلی نمی توان آن را برای یک غیر ایرانی توضیح داد همه چیز از بالا تعریف می شود. در ایران بعد از انقلاب بسیار کم اتفاق افتاده که چنین داستان هایی نوشته شوند که از خفقان اجتماعی حاکم و از نخبه کشی حرف بزنند، به طور صریح به ایرانی بودن اشاره کنند، بر فضای بومی و ایرانی تأکید کنند، اما اسم رمان نامه به آن اشاره می کند که هر اثر هنری که خلق می کنیم باید در آن ملیت ایرانی نمایان باشد.باید به عمد هر نشانهای را که مربوط به فرهنگ ما نیست دور کنیم. در تاریخ ادبیات ایران وقتی چیزی را می نوشتند نامه را به دنبال آن می آوردند برای توضیح اثر و این درست دنبالۀ همان فرهنگ است.البته متقابلا این نکته مطرح می شود که ما نمی توانیم خود را مستقل و مجزا از فرهنگ غرب بدانیم.لحظه لحظۀ زندگی ما با پاره فرهنگ های غربی آمیخته است.اتفاقی در سیر تاریخی ما افتاده وآن این است که ما به تدریج از ایرانی بودن ِ مثلا قرن هشتمی جدا شده ایم، بنابراین نمی توانیم به یک موضوعی محوریت ببخشیم و از بقیه مسائل چشم بپوشیم.باید المانهای ثابتی را در داستان قرار دهیم تا بتوان آن را ایرانی نامید مثل داستان های امریکای لاتین. نکتۀ دیگر جسارتی است که نویسنده از خود نشان می دهد نام خود محل کارش و من بودن خودش را در داستان مطرح می کند او می تواند برای هر تصویری که می سازد یک فصل و حتی بیشتر توضیح بدهد اما این صمیمیت حاصل از خود بودن را فدای تعریف و توضیح هیچ اتفاقی نمی کند.او به صراحت می گوید که زندگی واقعی یک نویسنده هم مثل همه است .آن تصویری که مخاطب از نویسنده دارد در ذهن او شکسته می شود نه این طور نیست که یک نویسنده تمام وقتش را به خواندن و نوشتن و یک جا نشینی و تفکر بگذراند ،بر خلاف تصور مردم او هم باید عقب یک لقمه نان سگ دو بزند و همۀ چیزهایی را که دیگران انجام می دهند او هم انجام دهد؛ از سیگار خریدن از مش قربون گرفته تا ارتباطات خانوادگی و دعوای زن وشوهری.آدم ها مجموعه ای از توانایی ها و ناتوانی ها و خوب و بدها هستند. تنها تفاوت نویسنده با مردم عادی این است که او مشکل مضاعفی هم دارد به نام نوشتن. از آنجایی که مخاطب امروز دیگر میل چندانی به خواندن رمان های بلند و با حجم بالا نداردساختار وبلاگی درون رمان نامه بسیار کارامد شده است.نثر داستان به شکلی بسیار صمیمی و گرم است اما عامیانه نیست زمانی نثر محاوره است و زمانی نثر کتابی.این سلیس بودن متن و یگانگی زبان با مخاطب باعث می شود که ورود کابوس ها و رویاها و اساسا توهمات نویسنده در جای جای داستان به طرز آرامی تزریق شود و وصلۀ ناجوری به نظر نرسد که مخاطب را دچار سرگشتگی کند.نویسنده بلد است چطور باید روزمرگی را تعریف کند او با استفاده از نشانه ها شخصیتش را معرفی می کند.در آغاز و پایان داستان متوجه این نکته می شویم که زندگی نویسنده بر اساس عرف نیست. چرا که رشوه نمی گیرد به دنبال ترفیع نیست و مثل همکارانش زندگی نمی کند.کسی که برای نوشتن مرخصی می گیرد انسانی نامتعارف است واین اشاره ای زیر پوستی به جامعۀ امروز ایران است.نویسنده مجبوراست تمام زندگی اش را روی دایره بریزد تا این مهم را بگوید اصلا بتواند بگوید تا کسی منظورش را دریابد.تمام حرف نویسنده این است: من از ننگ خود می گویم باشد که دیگران نیز چنین کنند. درو اقع او مرزمیان ذهنیت های خود و واقعیت های جامعه را گم کرده بی دلیل بی آنکه خود بخواهد و بداند که نظام حاکم او را از بیراهه می برد. در مسیر داستان پی می برد که بسیاری از این ذهنیت ها همان واقعیت های موجودند.پس شروع می کند به روایت کردن خودش و دیگر به جز خود چیزی را روایت نمی کند.اول داستان به مخاطب می گوید که داستانی برای گفتن نیست و مخاطب را به شک می اندازد که آیا ارتباط جنسی وجود دارد؟آیا کابوس ها صرفا زاییدۀ خیالند؟ اما نمی تواند از هیچ چیزی اطمینان حاصل کند. از نکات برجستۀ این رمان مشخص نبودن راوی است. گاهی من روایت می کند گاهی دانا.در اینجابا شبیه سازی یک جریان اجتماعی مواجه می شویم. مخاطب و خود نویسنده در جامعه ای زندگی می کنند که فردیت شان سرکوب می شود،گاهی فرد می خواهد چیزی بگوید اما صدایی بلند تر مانع می شود و این اجازه را به او نمی دهد درست مانند وینستون اسمیت در داستان 1984 اورول. او می خواهد به هر نحوی که شده خودش را از چشم دوربین ها بپوشاند اما این کار برایش میسر نمی شود همه جا او را می پایند تا جایی که خودش هم این نکته را به خوبی باور می کند. و اجازه می دهد که فرا روایتی را به زور به خوردش بدهدند. نویسنده با سفر خود در واقع می خواهد بگوید که مقصد من ممکن است مبدأ حرکت یکی دیگر باشد اجازه می دهد که کسی بر جای پایش قدم بگذارد.
این تماما فلسفۀ شرقی است؛ راه از کدام جانب است؟ ویک حالت سلوک و عرفان به داستان می دهد در عین اینکه کاری که نویسنده می کند کاملا غربی است با یک شخصیت ایرانی . بنابراین رمان نامه یک اثر پست مدرن بی هیچ کم و کاستی است.به طور کلی داستان ماهیتی طنز گونه را دارد چرا که شرایط توصیف شده طنز است و از اینجا نشأت می گیرد که کمدی نهایت تراژدی است.زندگی مدرن با حکومتی که از اعماق تاریخ مشعل کهنه پرستی را به دست گرفته اند. ما فی نفسه از متنی که می خوانیم لذت می بریم.چون متن خود واقعیت است. در آخر دوگانگی شخصیت ها شکسته می شود و برابری انسان ها مورد توجه قرار می گیرد . و این خود انگیزۀ روایت است چرا که در فقدان روایت هیچ چیزی شکل نمی گیرد. امافقط روایت است پاسخی به سوالی داده نمی شود قضاوت و داوری هم در کار نیست. این امر سبب می شود که خط آخر داستان نقطه ای برای شروع باشد. شخصیت ها می آیند که نقش خود را بازی کنند یا به تمامی زن باشند و یا مرد. چرا که خواننده از پنجره جنس سومی را می بیند که رفته اما نتوانسته مثل آن باشد و حالا آمده تا دوباره در جای خودش بنشیند.جنس سوم یعنی همان فاحشه و یا کسی که می خواهد از او سودی ببرد. جنس سومی که خود بشر او را پدید آورده و اگر در موقعیت او قرار بگیری ناچاری که او بشوی.نویسنده پنجره را باز می کند وواقعیت جامعه اش را به خودش به زنش و به مخاطب داستانش نشان می دهد...

Thursday, October 27, 2005


کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار چیزی مجرد است
که در انزوای باغچه پوسیده است.



چند شب پیش تلویزیون مستندی به نام یادگاری پخش کرد. از روستای زید آباد بم. زنی با صورتی به رنگ گندم هایی که مدت ها پس از فصل درو هنوز بر خوشه ها در میان باد می رقصند خمیر نان ورز می داد و زل زده دردوربین می گفت: این همه ازما فیلم می گیرید برای چه؟ این ها به درد ما نمی خورد جز اینکه فامیل هایمان ببینند و خجالت زده بشویم .چرا فیلم می گیرید؟
صدایی از پشت دوربین می گفت خواهر تنها کاری که از دست ما بر می آید همین است که فیلم بگیریم تا دیگران مشکلات شما را ببینند.زن با نگاهی که در آن به جز اندوهی کپک زده هیچ چیز دیگر نبود خمیر را میان سینی پرت کرد و گفت:این کاری که شما می کنید باری از دست و دل ما بر نمی دارد.به جای این کارها یکی بیاید به ما کمک کند.دوربین چرخی در چادر زد.دختر جوانی چادر سیاه به سر گوشه ای نشسته بود. دوربین بی اینکه به رختخواب های پاره و اسباب کهنه چادر اهمیتی بدهد به صورت زن نزدیک شد. صدای زن از میان دندان های شکسته و لب های ترک خورده اش سر دوربین را کمی به عقب کشید هشت ماه است شوهرم مرده...دیگر فایده ندارد، شما به خاطر حقوق خودتان می آیید هی ازما فیلم می گیرید کسی به فکر ما نیست. صدا می گوید: نمی خواستیم ناراحت تان کنیم و زن که بوی داغی ِ زندگی از دست های آردی اش تا بیخ دماغ دلمرد گان سرزندۀ پشت دوربین پایتخت می آید به نقطه ای سپید در میان گلولۀ خمیر چشم می دوزد و می گوید من خودم خیلی ناراحتم آقا خدا می داند.ببخشید .....
زود می گذرد.بم را چه زود فراموش کردیم.ارگ را .خرمای سیاه، پرتغال زرد، مردان و زنان وکودکان سبز وآبی .وآن دم صبح کبود و خاموش. همه چیز از یادِ ما رفته، مثل عشقی که در گذر زمان پلاسیده.اما نه، انگارعشق، این ته مایۀ زندگی خاموشی نمی گیرد.یک مستند از خرابه های بم هنوز می تواند سیل اشکی راه بیندازد که دل مان را از جا بکند و با خودش ببرد تا آنجا که غارتگران ِ معنای آزادی در دفترمشق کودکان بم طوماری از عدالت علی می نویسند.غافل از اینکه پسرکی که پایش را از دست داده و دخترکی که آستین های پاره اش را از دوربین مخفی می کند مدرسه نمی روند.دل شان لک زده که مشق بنویسند معلم جریمه بگوید:صدبارازظلم، صد بارازفراموشی، صدبارازسرما، صد باراز وعده های داغ و دروغ تهران.
یک روزی همین نزدیکی ها ما هم می رویم مدرسه، دفتر ِ نومی خریم، رخت نو می پوشیم، یادمان می رود که اشک شور است یا شیرین. آن وقت مدادمان را می تراشیم و می نویسیم: می دانیم دروغ می گویید.حتی بابا که قبلاً نماز می خواند دیگرنه حوصلۀ علی را دارد نه شما را.چادر مامان زیرخاک ها پوسیده.خودش هم دارد زیربار ِغصه می پوسد. اینجا سرد است، گرم است، اما ما هر طور شده وام می گیریم خانه می سازیم.ما بدون یک پا هم می توانیم راه بیافتیم وهمه ورقه های دفترمان را که از بی عدالتی شما سیاه کرده ایم به درو دیوار ایران بکوبیم .ما می آییم و چشم در چشم تان می دوزیم و می گوییم که آن صندلی اندازۀ شما نیست.ما هر شب موقع خواب زیر لب می گوییم:
من اگر برخیزم
تواگر برخیزی
همه بر می خیزند...

Monday, October 10, 2005

فریدون فروغی جاودانه شد
دنبال بهانه می گشتم.هفدهم بهانه ام شد. برای گذاشتن این نوشته دلیل خاصی ندارم به جز حسرتی که تا همیشه بر دلم مانده و... هرکس مرا می بیند سراغ تو را می گیرد و من بی باینکه شهامتش را داشته باشم می گویم که رفته ای.چیزی از مانی مجدی ندارم جز همین دست نوشته ها و دل نوشته های کوتاهش و دردی که بر گرده ام گذاشت.در مطلب دخل و تصرفی نکرده ام و مسوولیتش به پای نگارنده ای است که نیست.




مرگ آخرین ترانه « فریدون فروغی »
امیر آباد- مسجدالنبی- سه شنبه- هفده مهر ماه- 1380
از میدان انقلاب، خیابان کارگر را که به طرف شمال رفتیم، بعد از رد کردن سه تا چراغ قرمز به امیر آباد رسیدیم. امیر آبادی که زندگی درش همیشه جریان داشته، بعد از مغازه های گوناگون که بیشترشان ویترین عروسک و نقره جات بود یک دانشگاه یک مسجد و تهش یک ایستگاه.
فریدون فروغی: سراینده، آهنگساز، نوازنده و خواننده محبوب و محروم؛
جمعه شب 13 مهر 80 در سن 51 سالگی بر اثر عارضه سکته قلبی در خانه خود، واقع در تهران پارس ترانه بدرود را خواند. فروغی بهمن ماه سال 1329 در تهران به دنیا آمد و در آغاز نوجوانی با خرید یک ست «درامز» به نواختن موسیقی پرداخت، سپس گیتاری به دست آورد و دلبسته آن شد و موسیقی را از طریق شنیداری آموخت و به گفتۀ خودش استادش«ری چارلز» بود و از موسیقی اش الهام می گرفت. فروغی حتی نت خوانی را بدون استاد آموخت، تا این که تورج نگهبان خواندن ترانه فیلم آدمک ساخته خسرو هریتاشی را به فروغی پیشنهاد کرد و این ترانه به همراه ترانۀ دیوانه دل اولین گام در عرصۀ حرفه ای اش شد. او که از اواخر دهۀ چهل فعالیت هنریش را آغاز کرده بود، به دلیل جنس صدا و موسیقی نویی که ارائه می داد سریعاً به یک هنرمند پیشرو در عرصۀ موسیقی روز مبدل شد.البته اینجا جا دارد که یادی هم از فرهاد عزیز شود که در بستر بیماری به سر می برد.سبک فرهاد سوادکوهی و فریدون فروغی نزدیک به هم بود. فروغی پیش از انقلاب سه آلبوم غاز، یاران و سال قحطی را عرضه کرد که این آلبوم ها ترانه هایی چون گرفتار، غوزک پا، ظهر تابستون،قریحه، مشتی ماشاءالله، شیاد، حقه ،زندون دل و ... را در خود جای داد. برای سه فیلم آدمک، یاران و تنگنا ساخته امیر نادری ترانه خواند.فروغی پس از انقلاب هم سه آلبوم آماده عرضه داشت که متاسفانه با وجود تلاش هایش هیچ یک اجازۀ انتشار نگرفت و حتی اثری که در سبک « بلوز» در مدح حضرت علی ساخته بود هیچ گاه مجالی برای بروز نیافت و فقط موفق به اجرای چند کنسرت معدود وموفق سه بار در کیش شد.و ترانه یار دبستانی من برای فیلم فریاد تا ترور ساخته منصور تهرانی را خواند.آخرین فعالیت رسمی اش اجرای ترانه ای با شعر نیما یوشیج در فیلم دختری به نام تندر ساخته حمیدرضا آشتیانی پور بوده است.
او تنها بود تنها ماند و تنها رفت ...
فریدون هیچگاه در طول دوران آوازخوانی تن به ابتذال نداد و همواره متانت و وزانت ترانه هایش را حفظ کرد و علیرغم همه نامهربانی هایی که سالهای زندگی اش را سوزاند تن به ترک وطن نداد . با این که بسیار و بسیار دعوت نامه دریافت می کرد و تشویق به برگزاری کنسرت در آنسوی آبها می شد. فریدون به گفته دوستان ونزدیکانش علاقه خاصی به ترانه آدمک داشت؛ چون سایه های بی امان/ بازیچه دست زمان/ در این دنیا ماندم چنان/افسرده و حیران/سرگشته و نالان/چون آدمک رنجیر بر دست و پایم/از پنجه تقدیر من کی رهایم/ .
شاید بتوان گفت ترانه فروغی به نوعی بیان احوال خودش بود.از همین رو چنان با حس و حال می خواند و خواند.... رفت و رفت تا روزی که دیگر پایش نای رفتن نداشت...
دیگه این غوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیده ام حرفی واسه گفتن نداره
پیکر فریدون بنا به وصیتش در روستای قرقرک در نزدیکی آب باریک از توابع اشتهارد کرج به خاک سپرده شد و شنبه شب گذشته ساعت 21 دوستان و علاقمندان در مقابل خانه پدری اش گرد هم آمدند شمع روشن کردند و به یادش مرثیه خواندند. 17 مهر 1380 مراسم ختم آن مرحوم از ساعت 18 تا 19.20 در مسجد النبی واقع در امیر آباد بالاتر از کوی دانشگاه برگزار شد.با توجه به فاصلۀ زیاد خانه فریدون تهرانپارس تا مسجدالنبی حالا این سؤال پیش می آید که چرا اینجا را برای مراسم ختم آن مرحوم انتخاب گردیده؟ به هرحال عدۀ زیادی از مردم به مراسم آمدند و حتی بعضی از ساعاتی قبل از شروع مراسم به این مکان مراجعه کرده بودند،تا هر چند دیر اما به هر صورت در سوگ خواننده محبوب شان که طی این سالها از او بی خبر بودند عزاداری کنند و احساس همدردی خود را با خانواده آن عزیز و جامعۀ هنری ایران نشان دهند.در زمان شروع ختم داخل مسجد مملو از جمعیت شده بود و دیگر جایی برای پذیرایی از علاقمندان نبود، همچنین در طی مراسم ، چهره های بابک بیات، سپهرو خشایار اعتمادی دیده می شد در حدود نیم ساعت پس از شروع مراسم در پی یک حرکت جالب از سوی جوانان سوگوار با گذاشتن موسیقی فریدون در پخش یک ماشین پراید که گویا متعلق به وابستگان فریدون بود تا پایان مراسم بیرون مسجد، مردم تمام خیابان با فریدون همصدا شدند و او را که یک عمر برای مردم خواند بدرقه کردند و حال و هوایی تازه در امیرآباد بود که بسیار لمس کردنی و تماشایی شده بود. نیروی گشت انتظامی و راهنمایی و رانندگی هم که به علت شلوغی به آنجا آمده بودند هیچ نوع آزار واذیتی به جمعیت نرساندند و مخالفتی با عزاداری مردم نکردند.در پایان مراسم مردم از جلوی درب مسجد به سمت پایین خیابان امیر آباد حرکت کردند و در پایان با خواندن سرود ای ایران به مراسم پایان بخشیدند و مردم از هم جدا شدند. و قرار به مراسمی در مزار آن شادروان در روز پنج شنبه گذاشتند.
فریدون فروغی وصیت کرده بود:
بگویید که برگورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت و لی هرگز آن را نشناخت
مهربان بود ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت و لی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوش بود ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی می نمود ولی هرگز دل به کسی نداد
و خلاصه بنویسید:
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن.
فریدون فروغی جاودانه شد روحش شاد...
تقدیم به دختری گندم گونه
مانی

Saturday, October 08, 2005

سکوت
سکوتی عمیق تر
وقتی جیرجیرک ها تردید می کنند

لئونارد کوئن

شعر را نوشته ام.می روم گاوی را که در میان دشت سبزی در دامنه ای نشسته در آغوشم می گیرم. می دانم که هیچ نمی گوید، به دورها می نگرد. دست هایم را به دور گردنش می اندازم و نوازشش می کنم. اشک روی پوست قهوه ای رنگش می افتد و از آنجا وارد قسمت های طلایی می شود. معصومیت نگاهش را چنان دوست دارم که نگاهش می کنم تا جایی که پلک هایش را پایین می اندازد. زیر گردنش را که دست می کشم خوشش می آید، اما به روی خودش نمی آورد.سرم را برمی گردانم رگ های روی شکمش بیرون آمده.دست می کشم به تنش ودوباره سرم را روی سینه اش می گذارم .آب دهانش می رود، در باد گم می شود.از جیبم کاغذ را بیرون می کشم و جلوی دهانش می گیرم. نه،نه، یک بار دیگر شعر را می خوانم،سعی می کنم کلمه ها را درخاطرم نگه دارم؛ کاغذ را بو می کشد و آن را می خورد ،چه زود چه زود. من مدتها می نشینم ، او نشخوارمی کند، شعر مرا،احساس مرا بالا می آورد و دوباره فرو می خورد.عشق مرا زیر دندانهای قدرتمندش له می کند.جدایی اما، این رفتن ساده و عاشقانه ات از گلویش پایین نمی رود.لحظه ای درنگ می کند من او را در آغوشم می فشرم و او گرمای تابستانی و امن تنش را در اوایل پاییزی غریب به تن من می دهد.می اندیشم ؛حتماًهمۀ کلمات شعر درهم شده حالا. سر شده رس در چرخ های کوزه گری به دَوَران افتاده زیر دستِ کسی که تمام تابستان فراغتش پرنشده ، من نم کشیده از طراوت باران زیر طاقی متروکی افتاده، غم شده مُغ، می را سه پیمانه یکی بالا می رود، اما درد همان درداست،دردِ واژه ها که زیر پیراهن دریده عشق پنهان کرده بودند، دردِ شاعر که می میرد در سوگ رویا هایی که دربزاق گرم دهان گاوی زیر تیغ اند.پیشانی ام را به پرزهای لطیفش می کشم تا درد بی امان عشق فراموشم شود.

Tuesday, October 04, 2005

رسانۀ ما

گوبلز مدیر تبلیغات سیاسی هیتلر معتقد بود: «دروغ را باید آن قدر بزرگ گفت تا کسی در حقیقت بودن آن تردید نکند». مقالات زیادی در مطبوعات منتشر می شود مبنی بر اینکه رسانه های جمعی در ایران بومی هستند و یا به همین زودی زود بومی می شوند. اما حقیقت تردید ناپذیر این است که ما رسانۀ بومی نداریم.رسانه های جمعی در ایران، از جمله تلویزیون که از تاثیر گذارترین آنهاست،در واقع جایی است برای نمایش فرهنگ های دیگری که از دیگران به عاریت گرفته شده اند.بحث بر سر برتر و یا پست تر بودن آنها نیست .ایرانی بودن چیزی نیست که در سریالهای بی مغز و محتوای سیما می بینیم ،در حرف های پوچ مجریان رادیویی می شنویم و یا در صفحه های مطبوعاتی که فقط سیاه شده اند می خوانیم. احمق فرض کردن مخاطب ومنفعل پنداشتن او از قدرت بی چون و چرای مدیران رسانه ها حکایت می کند. اما نظریه پردازان ارتباطی بر این باورند که مخاطب فعال است و در مقابل هرگونه پیامی که ازسوی رسانه به جانب او می آید، عکس العملی از خود بروز می دهد.هر مخاطب با توجه به کارکردی که رسانه برای اودارد به نحوی به این محرک پاسخ می دهد. دراینجا مخاطبان به سه دسته تقسیم می شوند:اول مردم معمولی،دوم تحصیلکردگان و سوم قشر ویژۀ مرتبط با موضوع.هر یک از این گروهها به نحوی که برای خودشان قابل درک است با رسانه ارتباط برقرار می کنند.مگر نه این است که وظیفۀ رسانه انتقال پیام به مخاطب است تا تاثیر این پیام به صورت بازخورد در جامعه مشاهده شود؟ پس به این ترتیب سرکردگان رسانه های جمعی در ایران به دلیل آشنا نبودن با فن آوری اطلاعات و نداشتن هیچ گونه علمی در این زمینه فراموش کرده اند که مخاطب، انتخاب گر است.اوهر قسمت را که بخواهد می خواند، می بیند و یا می شنود.برای مثال، قراردادن مخاطب در این تعارض و تنگنا که ساعتی را به دیدن فیلم های خارجی با مضمون فرهنگی آنها بگذراند(بدون اینکه زمینه شناخت این فرهنگ و مقایسه آن با فرهنگ بومی برایش وجود داشته باشد)و بلافاصله پس از آن طی برنامه ای به یادگیری اصول مذهبی بپردازد، نمی تواند مانع تصمیم گیری وپویایی ِ مخاطب شود.چرا که حتی در حین برنامه می تواند کانال را عوض کرده و برنامه دیگری را ببیند و این ترسی است که برنامه سازان همیشه با آن مواجه اند.در آخر یکی از این دو بر دیگری چیره می شودو ذهن مخاطب را به خود مشغول می دارد. و از این پس است که رسانه باید منتظر بازخوردهای پیام خویش در جامعه باشد.دودستگی ها و چند دستگیهایی که هرروز شاهد آن هستیم و به وفور مشاهده می شود؛گروهی این گروهی آن پسندند! این و آنی که ماهیت مشخصی ندارد ونمی توان نام آزادی اندیشه را بر آن نهاد،بلکه بیشتر رفتارهایی هیجانی است که پاسخگوی نیاز مخاطب نیست و پس از مدت کوتاهی جایگزین دیگری پیدا خواهد کرد.همین برداشت بدون انگیزه و بدون برنامه زمینه های اندیشه ها و رفتارهای مخربی است که همان تاثیر مستقیم و بی کم و کاست وسیله ارتباطی است.این می تواند نکته قابل توجهی برای کسانی باشد که دم از داشتن رسانه ملی می زنند.رسانه ای که جایی برای بروز خلاقیت دانش آموختگان ِجامعه اش ندارد کجایش ملی است؟رسانه ای که نمی تواند یک کانال ارتباطی بین شهرهای مختلف ایران برقرار کند چطور می خواهد فرهنگِ بومی را درونی کند؟ هرکس می تواند کار کند، خلق اثر کند وبرای مخاطبان خویش چاره ای بجوید امافقط در چار دیواری خانه اش حق نمایش و چاپ و اجراو ... را دارد.آیا یک شبکه تلویزیونی خصوصی که به راحتی می توان به آن دست یافت می تواند رویایی دست نیافتنی باشد؟تاثیر گذاری وقدرت رسانه امری است انکار ناپذیر به شرطی که پیام های رسانه ای، در مسیر درست خویش هدایت شوند.وجودِ رسانه ملی و بومی وچیزی از این دست دروغ بزرگی است اما مخاطبان ِ امروز، سربازان آلمان نازی نیستند که باور کنند نازیسم سعادت و حقیقتی ابدی است.

Saturday, October 01, 2005

نوشتۀ زیر بخشی از یک داستان است که بنابر دلایلی ادامه پیدا نخواهد کرد. در ضمن رعایت اصل بیطرفی برای مخاطب از ضروریات است.!!!

Thursday, September 29, 2005

درد بي دردي علاجش آتش است!
امروز خانۀ ما نذری پزان است. همه در رفت و آمدند.بوی دارچين و زعفران ساييده شده توی حياط پر است. اين روزها می فهمم چقدر همۀ ما بزرگ شده ايم .چقدر همه چيز فرق كرده .خاطرۀ خوش آن روزها به يادم مي آيد. در دلم آنقدر ذوق بود كه می توانستم پرواز كنم. وقتی همه به دنبال حاجتهايشان سر ديگ بودند من اولين بوسه هاي دخترانگي ام را تجربه مي كردم .هنوز حس داغي لبهاي او را بر گردنم دارم. كسي كه با لبخند ريزي به من سلام مي دهد و روبرويم مي نشيند. گويی ما هرگز هم را نديده ايم. چقدر اين دنيا خنده دار است . دوباره می گردم يك سال ديگر را به ياد می آورم.عاشق ديگری . او تمام ده روز را پيراهن مشكی می پوشيد و به من می گفت بايد موهايت را پنهان كنی .آن وقت با دستهايش روی سرم را می پوشانيد . و بعد يادش می رفت كه قول داده ايم اين ده روز هم را نبوسيم. چقدر چشمهايش را دوست داشتم. هيچ وقت فراموش نمی كنم. بی اختيار سال ديگری يادم می آيد .آن سال كه همۀ نذری پزان ها اشك شد و از چشمم چكيد. اشك می ريختم مثل باران. التماس می كردم كه نرو.اما هردو خوب می دانستيم كه بايد بشويم، بايد برويم و بايد اين مرگ را به جان بخريم. تلخی آن شب هم هرگز از يادم نرفت.درست از همان شب بود كه من بزرگ شدم. ديگر دختر بچه نبودم.از آن به بعد من هم هرسال آمدم سر ديگ نذری و برای بر آورده شدن حاجت هايم دعا کردم.من هم به روی خودم نیاوردم كه اصلاً آن پسر را می شناسم.امروز هم دلم پر از نشاط است. اما نشاطی كه فقط می تواند دردلم بماند. دنيا وقتی عوض می شود كه آدم ها بزرگ می شوند. نذری پزان ها هم بزرگ می شوند، عوض می شوند و ديگر خاطره شان در دل آدم نمی ماند. می روم روی سجاده ای كه پای ديگ پهن است دو ركعت نماز بخوانم.برای حاجت.

Monday, September 26, 2005

بعد از ظهر شنبه

صخرۀ سنگی لب هایم
دریا کنارۀ لبهای تو.
در گوش من
صدای
گوش ماهی قلب تو
میان ِ شن ِ خورشید رنگِ سینه
هی هی نفس هامان
می رود تا شور و دشتی و ابوعطا
آرامش خواب
از تو سر ریز و در من ته نشین می شود.

Saturday, September 10, 2005

روح من، گاهی

مثل یک سنگ ِ سر راه حقیقت دارد!

«رمان نامه» قاسم کشکولی را گوش می دهم.زندگی که نمی تواند عادی باشد وشاید همه چیز ِ این زندگی از زور عادی بودن عجیب و غریب شده. حتی خود واژه اش. قاطی صفحات مجازی می شوم، اولش از زن ها متنفرمی شوم، بعد از مردها و بعد از همه نوع بشر. از تنازع بقا وهرچه هست، هرچه روزمرگی. ولی حالا در موسیقی عجیب ته فیلم که در آن گم می شوم و درست همان جایی که قاسم امضا می کند، عشقی بیمارگونه را نسبت به انسان در خودم می یابم. در یک لحظه دلم می خواهد بدوم در خیابان های تهران و این مردم دیوانه را ببوسم. اما همین جا می نشینم یادداشت کوچکی می نویسم و به این فکر می کنم که چطور می شود آدم از یک گهی مثل خودش خوشش می آید و بعد همه آن جریانات اتفاق می افتد .مکانیسم این عمل چیست؟ از نگاه مردها بر اندامم بیزارم، اما دلم به شدت می خواهد که او ،همان لعنتی ، مرا با نگاه گرمش بکاود و بعد چنان در آغوشم بگیرد که استخوان هایم خرد شود.و لحظه ای می خواهم برود گم شود نباشد، ریخت نحسش را نبینم و بعد یک شب، بی هیچ دلیل خاصی متوجه شوم که چقدر دوستش می دارم. این سر آغاز نوعی جنون است،مثل تیله ای که در کوزه ای خالی بیفتد و راهی به بیرون نداشته باشد.می چرخد و می چرخد.سرم گیج می رود و دلم به هم می خورد ،نه مادر حامله نیستم،می دانی این یک جور، یک جور، فلسفه ای دارد... آه، نه هیچی، مال شام چرب دیشب است حتماً.جنون ترانه ای است که تکرار می شود. شاید این تعبیر رویایی است که در آن من در زمستانی سخت میان کوچه ای که در آن با اولین معشوقم قدم زدم و طعم مرد را چشیدم ،نشستم و بلوز بافتنی قهوه ای رنگم را تا ته شکافتم و با میل خودم اجازه دادم که زمستان سرد 76 در تنم بیتوته کند.می دانستم که بعدش چای هلو خواهیم خورد. با قندهایی که حالا شیرینی اش را بر لب هایی در این حوالی لیس می زنم.رشته کابوس و رویا از دستم رفته .نوشتن تنها راهی است که جای قدم هایم در آن نمی ماند و من می توانم بعد ها زیر همه چیز بزنم.نمی دانم این عشق است یا مالیخولیای ذهن یک دختر جوان...

Tuesday, September 06, 2005


فانوس
برای غربت غروب خاوران
جای خالی چشمانت هیچ ندارم بگذارم
دگمه ای /ریگی/اشکی
عیبی ندارد
تو کور باش
دنیا که دیدن ندارد عزیزم
اشتیاق ،بیهوده نیست
تو میان صدها/ برخاک
من میان هزاران/ برباد
ما بازماندگان هم ایم
دست هایت را به موهایم بکش
سفید و پیر شوم
در آغوشم بگیر
پیر بمانم
حالا که مرده ای
یادی که از ترانه پر باشد
یاد تو...





Sunday, September 04, 2005


کجاست جای رسیدن
وپهن کردن یک فرش
وبی خیال نشستن
وگوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
سهراب سپهری

در حیاطی خلوت که گامها از کوچک و بزرگ شان صدایی دلخراش می آفرینند،من می دوم با آخرین توان.دست ها و پاهایم در هوا به دنبال هم . آخ...می افتم زانویم به اسفالت کشیده می شود و نوزادانی سرخ گونه زاییده می شوند.باز بلند می شوم و می دوم.این بار تند تر تا درد را از یاد ببرم.دانه های عرق سرازیر می شوند. زخم را می سوزانند.دیگر به دیوار نزدیک شده ام؛ سیاه و سرد همچون همیشه.ترسی در دلم می آید،اما باز می دوم.چیزی نمی بینم، سرم با شدت به دیوار کوبیده می شود و من در صدای نامفهوم شکستن جمجمه ام غرق می شوم.بر زمین افتاده ام، بربالش موهایم .از میان استخوان متلاشی شدۀ سرم حجمی سفید به بیرون جاری است.بوی کاغذ سوخته ،بوی سیگاری که مدت هاست در چین و چروک مغزم جای گرفته ،بوی تباهی من می آید.و آنها هموراه مرا می نگرند.چشمهایی از کاسه بیرون آمده بر شکست من می خندند.بر من که دیگر نای نفسم نیست چه رسد به دویدن دوباره. بر می خیزم چون اسبی بی سوار می دوم .در دشت سرگردانی. قاعده بازی مااین گونه است.



Tuesday, August 30, 2005

دوباره دستای نامرئی شب
پلکای پنجره مو می بنده

بیزار از شب از هرآنچه از من است و مال من نیست.دختری می دود با گامهایی تندتر از مردم کوچه،هنوز حریص بوسه بر دست هایت...انگار به خانه نمی رسد امشب،می ماند پشت در خانه ات...
در ِ تاکسی را به هم می کوبم وبه عادت همیشه در خیالم می گویم دیگر باز نشو،مرا نگهدار اینجا و خودت برو به جایی که هوا نیست و روزنه ای . نه برای تنفس که برای دیدن خورشید. دایره طلایی ِ امید صورتم را می پوشاند،قِل می خورد و روی سینه ام می افتد،لیز می خورد و تا پاهایم که جوراب های بلند دارند می رود .عکس من است که در دایره می خندد؛ دخترکِ نه چندان زیبای گندم گونۀ شب های تردید.چنگ می اندازم در صورتش،در کابوس سیاه چشمانش تا بمیرد تا نباشد، مرد اسکناس را از میان انگشت هایم با ظرافت بیرون می کشد. امید دوباره در من ،در دست های جوهری ام بیتوته می کند،زخم ِ تنم را می سوزاند.زنجیر سنگین پاهایم را می کِشد.تاکسی می رود، خیابان چهرۀ غریبی به خود می گیرد تا من مقابل خانه بایستم و زنگ را بزنم.و می زنم:
_ کیه؟
_ منم

هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ،فکر،هوا،عشق،زمین
مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت

Thursday, August 18, 2005


شرح این عاشقی ننشیند در سخن
انگار سرنوشت آزادی در راه زندان رقم می
خورد.چاردیواری زندان حکایت غریبی دارد که هر چه می خوانی و می نویسی و روزهای محکومیت را می گذرانی این غربت بیشتر بر گلویت چنگ می اندازد.روزی می رسد که دیگر نمی گویی چقدر مانده به اتمامش.خوب می دانی که بیرون نه آزادی هست نه رهایی.همه چیز در قلب توست هرجا می روی می آید...
امشب خواستم تا شعری بخوانم وآن شعر از ناظم حکمت باشد.نمی دانستم که اینجا هم یاد سیمای رنجور گنجی برایم زنده می شود.یاد کسانی که همیشه چشم به راه دست و دل شانیم.یاد مرداد 67 که هفت ساله بودم و در کوچه ها می دویدم و بازی می کردم اماهمیشه در ذهنم بود که کوچه پشتی مان موشک زدند و او مرد،آنها مردند.باد بوی خاوران را به مشامم رساند تا بماند در یادم یاد همه آنهایی که معنای عشق را دریافته اند.یاد ارغوان تنهایی که می گرید و تکیه بر سردی دیواراسارت می دهد اما سرود جاودانه آزادی را زیر لب می خواند.
این زندگینامه ناظم و شعری از اوست
تقدیم به فریاد خاموش ایران...



دربارۀ ناظم حکمت
ناظم حکمت پیشگام شعر ِ نو ترکیه در 1902 در سالونیک به دنیا آمد.ناظم در نخستین سال های جوانی وارد مدرسه نظامی نیروی دریایی شد،اما پس از اشغال استانبول توسط متفقین در جنگ جهانی اول آنجا را ترک کرد و در شرق ترکیه به کار تدریس مشغول شد.در1922 برای تحصیل به مسکو رفت و وارد دانشگاه بین المللی شرق شد.در 1924 پس از جنگ استقلال ترکیه به استانبول باز گشت.چند بار به اتهام همکاری با نشریات چپ گرا دستگیر شد و در یک مورد که غیابا محاکمه و به پانزده سال زندان محکوم شده بود،مخفبانه به شوروی گریخت.در آنجا با مایا کوفسکی آشنا شد و مدتی با میرهولد کارگردان پرآوازۀ تئاتر شوروی همکاری کرد.در 1928 به دنبال یک عفو عمومی به استانبول بازگشت.اما بار دیگر مورد تعقیب و آزار قرار گرفت.چندین بار دستگیر شد و در یکی از این دستگیری ها مجبور شد یک سال و نیم در زندان بماند.در 1938 به اتهام واهی شرکت در یک کودتای نظامی دستگیر شد و در طی دومحاکمه مجموعا ً به سی و پنج سال زندان محکوم شد.از این محکومیت دوازده سال در زندان بود که سرانجام با تلاش کمیتۀ بین المللی«آزادی ناظم حکمت» که در آن افرادی نظیر سارتر و پیکاسو شرکت داشتند،آزاد شد.بلافاصله پس از آزادی از زندان متوجه شد که هنوز جانش در خطر است.چندین توطئه قتل را از سر گذراند.سرانجام پس از اینکه دولت او را به خدمت نظام وظیفه در جبهۀ جنگ کره فراخواند،شبانه با قایقی به بلغارستان گریخت و از آنجا به شوروی رفت.ناظم در 1950 کشورش را ترک کرد و پس از سیزده سال زندگی در غربت در ژوئن 1963 در مسکو به دنبال یک حملۀ قلبی در گذشت و همان جا هم به خاک سپرده شد.

به ورا
درختی است در درونم
نهالش را از آفتاب گرفته ام
برگهایش چون ماهی آتشین،س آویزان
میوه هایش چون پرندگان در نغمه
دیریست بر سیارۀ درونم
مسافرانی از کره ای دیگر پا نهاده اند
به زبان رویاهایم سخن می گویند
نه تکبری،نه تحقیری
نه التماسی،نه تضرعی
در درونم جاده ای سفید
مورچه ها با دانه های گندم
کامیون ها با باری از عیدی
می آیند و می روند
اما گذار ماشین نعش کشی را اجازه ای نیست
در درونم زمان چون گل سرخی
باعطر مس ایستاده است.
امروز جمعه،فردا شنبه
چه پروا اگر
از جادۀ زندگیم بیشترش را پیموده باشم.

Monday, August 15, 2005

گندمزار سوخته

شعر و بوسه
چای وسیگار
حرف های بی خریدار
زخم ودشنه
درد ِ مردان
خستگی ها کنج دیوار
سنگ و آهن
قفل و میله
زندگی بی برگ و بی بار
پرتو نور وسیاهی
وصف های پوچ و واهی
واقعیت یا تباهی
یاد بوسه، یاد یار...

Wednesday, August 10, 2005


قاصدک
ابرهای همه عالم
شب و روز
در دلم می گریند...


نوشتار بی شرمانه روزنامه روز در ارتباط با گنجی و شکستن اعتصاب غذای وی ومحکوم بودن او به پذیرش حکم ظلم نشان از این دارد که آزادمرد استوار این روزهای ما تا چه اندازه تنهاست.وقتی کسانی که سنگ حمایت از اکبر گنجی را به سینه می زنند چنین رفتاری را که به قول دوستی تنها به خاطر جنبه تجاری جذب مخاطب است، پیشه می کنند، باید دست مریزادی به مرتضوی و دارو دسته اش گفت.یعنی شکستن در راه آزادی این قدر بی ثمر است که با یک صلوات و دوتا لعنت بر شیطان ختم به خیر شود؟در گزارش های روز از این مسئله طوری یاد شده است که گویی گنجی با عملش آرامش فکری این آسوده خیالان را ربوده است وحالا که به گفته خودشان اعتصاب را شکسته می توانند نفس راحتی بکشند.پس از پنجاه و نه روز تن رنجور وروح بلند گنجی انتظاری جز فهم اندیشه اش از کسی ندارد.اما انتشار گزارشی بدون درج نام نویسنده اش و بیان مطالبی در رابطه با تن دادن گنجی به پایان اعتصاب غذا و یا تحت تاثیر قرار گرفتن وی پس از ترور قاضی مقدس به این معنی است که هر کسی دارد ساز خودش را می زند؛ کوک یا ناکوک فقط می زند...
بزرگ مردان ایران زمین، استقامت گنجی ر ا می ستایند و می دانند حرکت دلاورانه او دلیلی به غیر از جاودانگی ایران ندارد
.

Sunday, August 07, 2005

شعر من
امواج الکتریکی
جاری می شوند به دورن مغزم
ماهی کوچک
در هزارتوی ذهن دیوانه ام!
لیز می خوری از میان انگشتان رودخانه
امواج می توفند
مرا می برند از کوچه های کودکی
از حاصل زندگی ِ بیست و چهار سال
هیجان مغناطیسی آرامم می کند
رامم می کند
حالا،همه چیزی
رفته/ مرده/ سوخته
و تواندیشه ای کوچک و زرد
در سیاهی ظالم مغزم
در تیمارستان.

Friday, August 05, 2005

شعری از لئونارد کوهن
برای رنج همه آزاد اندیشان
دیروز ،امروز...
روزی باور داشتم
تنها خطی از یک شعر چینی بتواند
چگونه افتادن شکوفه ها را دگرگون کند
واین که ماه
خود بالا می رود از اندوه موجز انسان های سرافکنده
تا به پیمانه های شراب سفر کند.
فکر می کردم
اشغال سرزمین ها تنها برای این آغاز شده
تا دسته های سیاه کلاغان
به اسکلت ها- با بی اشتهایی- ناخنک بزنند.
وانسان-نسل از پی نسل-
کاشت و برداشت می کند
تا بساط سوگواری شایسته ای را فراهم آورد.
فکر می کردم
حاکمان زندگی شان را
چون قلندران همیشه مست به پایان می رسانند
قلندرانی که زمان را
از شعله شمع ها و گاه باران می خوانند.
و درس شان را از زیارت حشره ای بر گستره برگی از کتاب می گیرند
همه این
پس کسی شاید
نامه ای از تبعیدگاه خود بفرستد
به دوستی در موطنی باستانی.
من کشوری تنها را برگزیدم
شکسته از عشق
بی اعتنا به حس برادری که جنگ پدیدش می آورد.
زبانم را بر گستره زبر ماه کشیدم
تا جلایش دهم
روح ام را
در تلخابی صورتی رنگ شناور کردم؛
چون قایقی معطر
برای پریزادان خاطره.
تا تضعیف شوم
تا بنوشم
تا نجوا کنم
اندوخته قدرت شان انگار
در آن سوی مه ساحل جای گرفته
و دختران شان،توان شان
چون چرخش هزار ساله عقربه های ساعتی
فرمان بردارانند.
...درنگ کردم
آن قدر که زبانم زخم شد.

گل برگ های قهوه ای
چون آتش به گرد شعرهای ام پیچیدند
شعرهای ام را به سوی ستارگان نشانه رفتم
اما آنها چون رنگین کمان خمیده بودند.
پیش از آنکه جهان را از میان اره کنند
چه کسی می تواند
راه های دره آسا را رد یابد؟
احشام تراشیده از سنگ زمان
پرسه زنان از جلگه ها به جشن ها می روند،
و فرش بر فرش برگ های پاییزی
جارو می شوند.
و چیزی
سخت فراموش مان می کند.

Monday, August 01, 2005

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا بـرم گوهـر خود را به خریـدار دگر

در خاموشی پرهیاهوی بیمارستان میلاد،در اعتراف خیس خورده ماموران خفته،در اضطراب پچ پچ کوچه های تهران؛دمپایی هایم را به دست می گیرم،دستم را به دیوار.می روم من،دیوار در می شود؛روشنایی،تخت،آدم…می نشینم، خوابیده یا بیهوش است.قطره ها می چکند آرام.صدا می پیچد در فضای خالی رگها:هاااااااااااااااای ی ی.. کنار در مامور تلنگری می خورد ودوباره می خوابد.تغییر کرده موی شقیقه ها سفیدتر گوشه لبها فرو افتاده در تنگ شیشه ای قفسه سینه ماهی بی رمقی نجوا می کند.هی اکبر قلم و کاغذ آورده ام گفتی بیار.چشم می گشاید گوشه چشمی به ما
-بنویس
-بگو
-بنو…
-بگو بگو
می آیم .تنم را به دیوارمی دهم.اکبر، یکی می گوید:«نگذار مجبورت کنند خودت باشی» و تو خودت که هستی هیچ؛ مایی، تهرانی، مردادی، نانی ،رهایی…
کاش یادت بود آخرین غذایی را که خوردی؛ سُرم را می کِشد حالا. سیل ناگهان می آید.مامور را می برد.
طبقه دوازدهم بيمارستان ميلاد به قرنطينه امنيتی تبديل شده است. اکبر گنجی تنها بيمار بستری شده اين طبقه است. راهروهای اين طبقه در اختيار ماموران دادستانی تهران (مرتضوی) است. رفت و آمدها از مقابل ورودی شماره 4 بيمارستان شروع می‌شود. جز همسر گنجی كه برای مدت بسيار كوتاهی توانست او را ملاقات كند، تا كنون به كسی اجازه ملاقات نداده اند. حتی برادر گنجی "اصغر" نيز اجازه ملاقات با او را پيدا نكرد. ماموران دادستانی از عصبانيت مرتضوی از انتشار عكس های گنجی در اينترنت می‌گويند.خارج نشینان که نمی‌توانند این کار را بکنند می‌توانند با تلفن زدن و ارسال فکس و ایمیل به این بیمارستان از او احوالپرسی کنند.
آدرس : تهران ، بزرگراه همت ، نرسيده به پل چمران ، جنب برج ميلاد ، بيمارستان ميلاد
شماره تلفن بیمارستان: 88062005-2
شماره فکس بیمارستان: 88062005
ایمیل بیمارستان
سایت بیمارستان

Friday, July 29, 2005

درحاکمیت ترور حق حرف زدن از آن کیست؟
مطبوعات رکن چهارم دموکراسی اند. و دموکراسی یعنی حکومت مردم. و مردم خود مطبوعات اند .تکرار این چرخه گویای این نکته است که رسانه جایی است برای گفتن و شنیدن .اگر قرار باشد گروهی ذی نفع از وسایل ارتباط جمعی استفاده کنند ومقاصد خود را بی شنیدن، فقط بگویند پس جایگاه ارتباط دو سویه و مفهوم تعامل کجاست؟در این صورت دلیل وجودی رسانه که همانا اطلاع رسانی وفرهنگ سازی و در سطحی وسیع تر تولید علم است زیر سوال می رود.در اینجا نقش رسانه در میان قشرهای مردمی فقط و فقط ایجاد سرگرمی است که در نهایت به ابتذال مخاطب می انجامد.رسانه ای که در انعکاس وقایع جامعه، به معنای واقعی کلمه "آزادی" ندارد چگونه می تواند مبین دموکراسی باشد.واقعیت این است:روزنامه نگاری که از دست به قلم بردن بترسد ،جسارت و شهامتش را از دست می دهد و اگر بنویسد دردور باطل پنجاه روز اعتصاب غذا گرفتار می شود.تلاشی که هیچ سنتزی را به دنبال ندارد.تز هست و کارکرد خود را به خوبی انجام می دهد اما آنتی تزی نیست تا ترکیبی جهان شمول را بیافریند.
آنتونی لوئیس در دفاع از رسانه ها بر علیه این اتهام که آنها بسیار مستقل و قدرتمند شده اند،درروزنامۀ نیویورک تایمز می نویسد:« مطبوعات به وسیلۀ متمم اول قانون اساسی،تحت حمایت قرار گرفته اند تا به یک سیستم آزاد سیاسی،اجازۀ فعالیت داده شود.ملاحظۀ پایانی در مورد خبرنگار یا سردبیر نیست بلکه در جهت دفاع از شهروند منتقد دولت است.وقتی سخن از آزادی مطبوعات است،درحقیقت سخن از آزادی عمل در جهت کلیت نظام سیاسی است.» هیچ فردی به تنهایی قادر به جمع آوری اطلاعات لازمه برای انجام وظایف سیاسی خود نیست. مطبوعات با قادر ساختن عموم مردم به کنترل پرمعنای فرایندهای سیاسی،وظیفۀمهمی در جهت تاثیر گذاری بر اهداف اجتماعی انجام می دهند. یک رسانۀ پرخاشگر و لجوج که در همه جا حاضر است،بایستی به وسیلۀ صاحب منصبان تحمل شود،تا ارزشی بالاتر یعنی آزادی بیان و حق آگاهی مردم حفظ گردد.واین تحمل کردن تنها درجهت سوق دادن جامعه به سوی رفاه افراد آن است.
این نظریه که آزادی بیان به عنوان یک وسیله باید مورد دفاع قرار گیرد را نمی توان قبول کرد،بلکه دفاع از آزادی بیان بایستی به دلیلی فراتر،یعنی ارزش وجودی نهفته در ذات آزادی بیان انجام گیرد.اگر فرایندهای دموکراتیک در شکلی پرمعنا باید عملکرد داشته باشد،رسانه هایی شجاع و صریح مورد احتیاج است.اما واقعیت عملکرد رسانه ها به کلی متفاوت از این ایده آل اجتماعی است.تاریخ به ما نشان می دهدکه جریان واترگیت که موجب اوج گیری رودررویی علنی مطبوعات با دولت نیکسون بود،در حقیقت انعکاس قدرت گروههای غالب و قدرتمند جامعه در دفاع از خود است.این گروه ها وقتی حریم خود رامورد تجاوز می بینند،با استفاده از "آزادیخواهی و استقلال" مطبوعات،از خود دفاع می کنندوبا بی پروایی فریاد می زنند که آزادی بیان ،امنیت ملی را به مخاطره می اندازد.در این راستا بسیاری از منتقدین راست گرا معتقدند مطبوعات به میزان مطلوب،تحت اقتدار دولتی قرار ندارند.
علی رغم متفاوت بودن تعریف دموکراسی در جوامع گوناگون باید گفت که تنها به خطر افتادن منافع اقلیتی که در راس هرم قدرت قرار گرفته اند موجب عدم دسترسی به مطبوعات آزاد می شود
.

با اقتباس از فیلترهای خبری هرمن و چامسکی

Thursday, July 21, 2005

زنده دارد زنده دل دم ر ا
هر کجا هر گاه
اوج بخشد کیفیت کم را
گفت و گو بس ماجرا کوتاه
ما اگر مستیم
بی گمان هستیم. م.امید

نوشتن بی تکلف و بی سرو صدا

محمد آقازاده روزنامه نگاری کار کشته است.آن قدر تجربه دارد که در همان نگاه اول اعتماد و اطمینان را به طرف مقابل القا می کند. تحصیلات آکادمیک ندارد،شاگرد خود تحریریه و بگیر وببندهای رزنامه است. وقتی استاد گفت که قرار است او بیاید، منتظر بودم که با یک آدم اتو کشیده و پر از ادا و اطوار مثل اکثر روزنامه نگاران امروز روبرو شوم.اما او آدمی عادی بود،رنگ مردم کوچه و خیابان و بیشتر از آن همرنگ ما.وقتی شروع به صحبت کرد هم جنس خودمان بود.خیلی زود از حاشیه ها گذشت و شروع به حرف زدن کرد.از روزنامه نگاری تخصصی حرف زد. آن را برایمان آنالیز کرد،اجزایش را شکافت.به گفته او فقط اینکه آدم چیزهایی را بداند و در زمینه ای تخصص داشته باشد کافی نیست.باید آن را به کار کشید ، کاربردی اش کرد وگرنه صدبرابرش را هم بدانی به درد لای جرز نمی خورد. آقازاده از وضعیت کنونی خود و از کار نکردنش در روزنامه ها گفت ،نمی نویسد چون قادر است از پس هر چیزی بر آید!و حالا کتابی در دست نوشتن دارد.در مورد مسئله ای که مخاطبی مثل من هر روز و هر لحظه با آن درگیر است اما مگر مطلب درست و حسابی پیدا می شود که بتواند جواب درستی به این سوالات بدهد و مشکلی را بگشاید. در مورد هنر با هم بودن ، اعتماد متقابل، همبستگی. مافقط یاد گرفته ایم در کنار هم باشیم و با فیزیکمان ارتباط برقرار کنیم. اعتماد و همبستگی جایی برای بودن ندارد. حالا او دارد چنین کتابی را می نویسد که به گفته خودش ممکن است سالها طول بکشد،خوب بکشد.بالاخره باید یکی باشد که بنویسد،یکی باید فدا بشود تا یک نسلی بتواند زندگی کند.
به قول او دنیا را فی نفسه نمی توان دید. باید برای دیدنش یک راهی یک دریچه ای پیدا کرد و برای او این دریچه واژه است. واژه هایی که سالهاست او را محاط خویش کرده اند.حالا دیگر معماری کلمات را خوب می داند.واژه را ادراک می کند.و این روزها همنشینی با این کلمات را به همه چیز این دنیا ترجیح داده. آقازاده تند تند می گوید از روزهایی که کسی در روزنامه تحویلش نمی گرفته تا روزهایی که به هزار ترفند خودش را به تحریریه کشانده،همه را می گوید اما تلخی ها وسختی هایش را بی صدا قورت می دهد.حالا هم از خانه نشینی اجباری بدجوری دلزده است.از اینکه بعد از یک عمر فریاد زدن باید سکوت کند و این آشفته بازار مطبوعات را به تماشا بنشیند
...

Saturday, July 16, 2005

برای گنجی به حرمت آزادی اندیشه اش
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم



بلند بلند
بر آمده از تنوره جانش
سی و چهار نان گرم
می فشارد در آغوش
برای تو زندان بان پیر
برای کودکان هنوز در بهت سحر نشسته بم
برای خاک طلایی ایران
برای من
تا شب مویه های رود
سرود انگشتانم را
به گلوی تشنه راستی بریزد
روی دیدن مهتابش نیست
زنجیر قصه زندان به پایش
تنیده تیغ خشم تناورش
به چشم خون گرفته نامردمان زور
سرخ باد وسرخ
تنور جانش ...

Friday, July 15, 2005

بندم خود اگر چه بر پای نیست
سوز سرود اسیران با من است...

اکبر گنجی ناله کوچکی از هزاران فریادی است که تاکنون بر سر ظلم فرود آمده است. این کشور و این ملت بارها این فریادها را شنیده اند و به دادخواهی برخاسته اند . بارها بغض گلویشان را فشرده. اما زیر نگاه سرد حاکم هرگز نباریده اند . حلقه کبود دور چشم های گنجی حکایت غریب این فریاد و این اشک های در خفا چکیده است. او اگرهم می میرد به نام ملت و آزادی می میرد . چه نتیجه ای بهتر از این که با ذره ذره جانت تاوانش را بدهی.وای به کسانی که این کار به خاطر انها انجام گرفته است . اگر ندانند و چشم به روی حقیقت ببندند. آگاهی و هوشیاری تنها چیزی است که اکنون چاره کار ملت ایران است. در این میان نقش روشنفکران از همه خطیرتر است چرا که وظیفه به دوش کشیدن بار ملت را نیز بر عهده دارند . آنها رشد کرده اند برای همین که در خدمت ملت و مردم باشند مردمی که همیشه لباسشان را پینه زده اند و نانشان را داده اند، تا اینها بخوانند و بدانند و امروز که روز برداشت است مزدشان را بدهند. سالها پس از خشک شدن عرق این زحمت کشان بی نصیب. اگر کاری از کسی بر آید این است که قلم اکبر گنجی را بردارد و چرکنویس های او را از نو بنویسد....

Thursday, July 14, 2005

می خوابم به پهلو
اتاق پر است
برای دیدن
ترجیح می دهم تاریکی پشت پلک هایم را
می نشیند پشه ای بر صورتم
دو دقیقه بعد
خارش جای نیش
برای خاراندن
ترجیح می دهم کف پایم را.
می ایستم
مثل سیگاری برلبهای زمین
برمی دارم کتاب کوچکی
قانون اساسی با آخرین اصلاحات

Wednesday, July 13, 2005

عباس معروفی: من فکر می کنم از معدود نويسندگان يا معدود ايرانيانی باشم که هرگز فکر نکرده بودم روزی در خارج از کشور زندگی کنم و در همان مجله های گردون هم چندين بار در مقالاتم نوشته بودم که سه دسته از مردم حق ترک وطن ندارند: هنرمندان، آموزگاران و پزشکان. ولی شرايط طوری بود و رژيم به طور کلی به اين نقطه رسيده بود که با ترور نويسندگان و از بين بردن روشنفکری خودش را سامان بدهد و یک کشوری با الگويی مثل سنگاپور بسازد؛ يعنی قلع و قمع فرهنگی بکند و يک مقدار فضاهای اقتصادی را رونق بدهد. شرايط اين قدر تلخ و سياه بود که من يک بخش درگير دادگاه ها بودم. يک بخش کشته شدن سعيدی سيرجانی، احمد ميرعلايی و اين چيزها را داشتيم می ديديم و نمی دانستيم پشت پرده سعيد امامی ها هستند يا چه کسانی دارند طرح را اجرا می کنند. روزهايی را من هنوز دارم کابوس می بينم. روزهايی که من وقتم از صبح تا شب تباه شد در هتل هيلتون يا خانه های ناشناس ديگر که بازجوهای مختلف شب و روز من را تباه کرده بودند و من فقط بايد می نشستم حرف های اينها را گوش می کردم و با هم حرف می زديم و بحث می کرديم. يک روز را به تباهی می کشيدند و من احساس می کردم به نقطه ای دارم می رسم که امروز، فردا بايد در برابر دوربين تلويزيون قرار بگيرم و خب با آن حکم رسوايی که داده بودند، حکم شلاق و زندان و ممنوعيت از قلم و لغو پروانه مجله، من البته توانستم با کمک آقای موريس کاپيتورن و سفير آلمان، کشور ايران

فرج سرکوهی: پس از سرکوب سال 60، به مدت چهار سال يعنی تا سال 1364، نشريات مستقل وجود نداشتند و محدود شده بودند به نشريات تخصصی. در سال 64 به نظر می رسيد که حکومت جمهوری اسلامی ايران خودش را تثبيت شده احساس می کند و به همين دليل من فکر می کنم يک سياست جديدی را در دادن امتياز نشر در پيش گرفت و برای بعضی نشريات امتياز صادر کرد، از جمله "آدينه". اما بايد اين را همين جا بگويم که من فکر نمی کنم که آنها يک برنامه مشخص و مدونی داشتند، ما هم که به اصطلاح شروع کنندگان اين موج جديد نشريات مستقل فرهنگی، اجتماعی و ادبی بوديم، با آزمون و خطا جلو رفتيم و نه اينکه يک برنامه از پيش تعيين شده داشتيم. شايد بشود گفت که نمايش دموکراسی هم برای غرب، يکی از اهداف اين فضای باز بود چرا که می رفت جمهوری اسلامی، در خودش را به روی اروپا باز کند برای بهره گيری از تضاد بين اروپا و آمريکا.
(ج- ب): با وجود اين، به رغم محدوديت هايی که پيش روی روشنفکران ونويسندگان قرار داشت، طيف هايی از نيروهای حکومتی بر شدت انتقادهای خود افزودند و به طور آشکار در روزنامه های خويش، روشنفکران را به اتهام ترويج غربزدگی و بی بند و باری مورد حمله قرار دادند و از آنان به عنوان عاملان تهاجم فرهنگی دشمن ياد کردند.
نخستين واکنش دسته جمعی نويسندگان به اين شرايط، متنی بود که در سال 1367، به نام " گزارش اهل قلم" منتشر شد. اين متن، پس از لغو برگزاری مراسمی به مناسبت سی امين سالگرد درگذشت نيما يوشيج، نوشته و با امضای 23 نويسنده و شاعر منتشر شد.

Saturday, July 09, 2005

بازداشت و مرگ سعيدی سيرجانی و حوادث پس از آن، بار ديگر زنگ خطر را به صدا درآورده بود. نويسندگان اين بار کوشيدند با انتشار يک متن مشترک، معنای فعاليت و حضور خود را بر خلاف آنچه که از تريبون های رسمی تبليغ می شد، توضيح دهند.
انتشار متن معروف و جنجالی "ما نويسنده ايم" با امضای 134 تن از سرشناس ترين و فعال ترين چهره های ادبی کشور، حاصل چنين تلاشی بود و بلافاصله با واکنش های متفاوات فراوانی در داخل و خارج از ايران روبه رو شد.
رضا براهنی، شاعر، نويسنده و منتقد ادبی، اهميت متن" ما نويسنده ايم" را از منظر خود چنين شرح می دهد:
رضا براهنی: اهمیتش در این است که در گذشته عده ای به قضایا به صورت سیاسی نگاه می کردند. در متن 134 این مساله سیاسی به یک صورت خاصی حل شده است. یعنی مساله فردی اهمیت بیشتری پیدا کرده تا مساله عمومی. مشکل اصلی در ایران مساله فردی است که یک فرد خودش جدا از ایدئولوژی های مختلف چه جوری فکر می کند. این ایدئولوژی، خواه ایدئولوژی مذهبی باشد، خواه ایدئولوژی سیاسی باشد و یا ایدئولوژی های مختلف اجتماعی باشد، به طور کلی عده ای از روشنفکران ایران را به این نتيجه رساند که ما نمی توانیم بدون در نظر گرفتن فرد و آزادی فردی، در واقع تشکل آن چیزی که اسمش را ما گذاشته ایم فردیت، دور همدیگر جمع بشویم. جمع شدن ما به طور کلی برای بالا بردن سطح قدرت فردی برای بیان خلاقیت و برای بیان آزادی به صورتی که یک فرد می بیند، است؛ به جای اینکه ما همه به قضیه به صورت دسته جمعی نگاه کنیم. ولی وقتی آن جمع شروع می کند به فعالیت کردن که آن فعالیت فردی به خطر بیفتد. یعنی به وسیله سانسور و به وسیله انواع مختلف بهانه هایی که هر گروهی و یا دولت به عنوان يک گروه حاکم بخواهد که این قدرت فردی و این تشخیص فردی و این آزادی فردی را از بین ببرد.

Monday, July 04, 2005

تعریف گزارش مطبوعاتی
گزارش مطبوعاتی عبارت است از« بیان تشریحی یک خبر، رویداد یا موضوع اجتماعی» که چون با تصویر و توصیف در آمیزد، جذاب و خواندنی تر،و چون با تحقیق همراه شود ، مستند تر و پذیرفتنی تر می شود.البته استادان،کارشناسان علوم ارتباطات و گزارشگران مطبوعات،تعاریف گوناگونی در مورد گزارش مطبوعاتی ارائه داده اند که در اینجا به برخی از این تعاریف اشاره شده است:
گزارش یک نوع خبر تصویری و توصیفی است،و گزارشگر کسی است که حواس خود ر ا به خوانندگان روزنامه و شنوندگان رادیو و بینندگان تلویزیون و سینما قرض می دهد.
گزارش یعنی واقعه نگاری برای روزنامه ،مفصل اطلاع دادن جریان ما وقع امر و حادثه ای که با فعل تهیه کردن به کار می رود( این خبرنگار گزارش حادثه را خوب تهیه کرده بود).
گزارش بیان توصیفی،تشریحی و تصویری یک رویداد،واقعه یا موضوع اجتماعی است.
گزارش تلفیق خبر و تحقیق است به اضافه ی بازسازی هنرمندانه ی صحنه ها و موضوع ها ، حوادث و واقعیت های مهم زندگی اجتماعی.
گزارش،هنر بیان غیرمستقیم واقعیت هاست( این تعریف به ویژه در مورد گزارش های غیر خبری و گزارش هایی که در آنها توصیف و تشریح نقش برجسته تری دارد ،بیشتر کاربرد دارد).
گزارش،تصویر لحظه های تاریخی- عینی، بازتاب رویدادهای تحلیلگرانه و افشاگرانه و حاصل قلم تیز و موشکاف روزنامه نگاری است که فراسوی وقایع روزمره و عادی اجتماعی،اقتصادی،سیاسی،فرهنگی و .... را می بیند.
در یک تعریف گزارشگری را چشم عقاب روزنامه نگاری دانسته اند،که به افشای وقایع پنهان،مرموز و غیر قابل دسترس مسائل و رویدادهای مهم جامعه می پردازد.
· گزارش روایت یا برداشت خبرنگار است، از فراگرد میان دوسوی ارتباط( خواننده و رسانه) به منظور دست یابی به واقعیتی که دارای یک یا چند ارزش خبری باشد. این روایت،ضمن آنکه تحت تاثیر ویژگی های دو سوی فراگرد ارتباطی است،از عوامل درون و بیرون سازمانی تاثیر می پذیرد.
· گزارش در حقیقت همان روایت قدیم است که راویان با زبانی زیبا و آهنگین ،رویدادها را منتقل می کردند. آنها از روایت حکایت می ساختند و به این دلیل است که می گویند: گزارش در مرز قصه و خبر حرکت می کند. نوشتن قصه سخت و دشوار و نوشتن خبر فنی و پیچیده و دیریاب است .تلفیق این دو هنرمندی می خواهد و سخت کوشی.
· گزارش تکنیکی است که از شگرد های داستانی (توصیف و فضاسازی) برای بیان رویدادهای عینی و موضوعات روز بهره می گیرد و در عین حال به تحلیل آن می نشیند و سعی بر آن دارد که به چرایی و چگونگی آن پاسخ دهد.
· گزارش مطبوعاتی عبارت است از تجزیه و تحلیل یک مشکل یا پدیده ی اجتماعی،که از عمومیت و فراگیری برخوردار باشد. در گزارش مطبوعاتی،برخلاف تحقیقات علمی و همه جانبه ،هدف حل مساله و مشکل نیست، بلکه طرح مساله و بسیج افکار عمومی است.
· گزارش تکنیک انتقال پیام به مخاطب،از جریان یک واقعه، حادثه یا رویداد سیاسی،اجتماعی،اقتصادی ،فرهنگی و ... است، که دارای عناصری از خبر، تحلیل تفسیر،مصاحبه و توصیف است و مسائل را با هدف استنتاج و کسب حقایق و ارائه ی راه حل ،بررسی می کند.

گور پدر هستی
امروز یک هفته است که باور نمی کنم. تمام شد. چهار سال. دل بسته بودم دیگر (مدتها بود). به میدان امام حسین، عمله ها که بی ریا،جلوی چشم همه دست به باسنم می کشیدند،باقلای زمستان، آب زرشک تابستان، وخنده هایی که هر از گاهی پناهگاهم بودند. دانشگاه آزاد آزاد. جوانبخت، احمدی، تیموری، تنهایی،رونقی، سحر،هانیه،مهشاد، زهرا، نیلوفر، شهرام، مهدی، فریبرز، مهین.و همه در دلم...
آن روزها عاشق بودم.سرشار بودم.داغ بودم.وحشی بودم.این روزها عاشقم.تیپا خورده ام. لبریزم.لرزان و حیرانم. داغ زاده ام.
می خواهند جشن فارغ التحصیلی بگیرند.آدم باید خیلی بی چشم و رو باشد که شرکت کند.
بدرود ......... بدرود



Sunday, July 03, 2005

زن می رود پاورچین
آرام دستش را به روی کلید می کشد
خاموش می کند کولر را
مرد می خزد به سوی بالکن
سرش را رها می کند
در خفگی نیمه شب
بی جرقه ی خشم
زن می آید
مردنیست.

Wednesday, June 29, 2005

ژرف و سکوت و آغوش
گریز از مرگ ساحل
در دل اقیانوس،دل آشوبه ای دلچسب
ماهی ها،
خسته از بازی تور وصیاد
بوی گند مرواریدهای در صدف مانده سالها
از دور
خونِ پاشیده به شن ها
بازگشت
بازگشت...

Tuesday, June 28, 2005

باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتارست و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی برکشم
باز می بینم صدایم کوته ست.


3 تیر : تف سر بالا
ملت رفتند پای صندوق ها و رای دادند. باز هم بازی خوردند. اجازه دادند تا انتخابی دروغین رابه ایشان نسبت دهند. همه چیز تمام شده و از این به بعد:
احمدی نژاد در کنفرانس مطبوعاتی اش مثل یک رییس جمهور خوب و مردمی با خبرنگاران دیدار کرد اما یادش رفته بود که در این جور مواقع به جای اینکه خبرنگار رادست به سر کنند(بپیچانند) جواب او را می دهند.برای او که همه جا را چون خانه خودش می پندارد چنین جمع و چنین جایی کمی ملال انگیز به نظر می رسید. بنابراین زود سرو تهش را هم آورد و به محفل خودمانی تری رفت.
آقای رییس جمهور ذوق زده! صورت حسابتان: دوتا به من مربوط نیست. یک در حوزه اختیارات من نیست یک وظیفه رییس جمهور قبلی است دوتا هم قبلا در موردش حرف زده ام و دیگر نخواهم زد... که می شود به عبارتی پول خون آن هفده میلیونی که خواب دیدید رای شان مال شماست.

Saturday, June 25, 2005


می توان با هر فشار هرزۀ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
« آه، من بسیار خوشبختم»

له شدن بین دو دیوار

شنبه !همیشه فرصت خوبی برای شروعی تازه است. برخیزید هرچه را که فکر می کنید مایه سرافکندگی است به دور بریزید، نابود کنید. جایش چیزهای تازه بگذارید و حتی یک دقیقه به این نیندیشد که چقدر عمر و عشق و ... صرف کرده اید. ارزشش را دارد.(آدمی نو)!!
اگر خنده تان می گیرد کنترلش کنید، اگر گریه تان می گیرد سرکوبش کنید.( فکری نو)!!!
و بعد بیایید دور هم بنشینیم گپ بزنیم این واژه هارا برای هم معنی کنیم. فشار ویژه برای بالای شهر،اقناع برای پایین شهرو لبخند پر از تهدید هم حد وسط. (جامعه ای نو)!!!!

کار من نبود
نگه داشتن زمان
تا جمعه نیاید
کار من نبود
ندیدن اشک دیوار سنگی
کار من نبود
پوشاندن شکاف همه صندوق ها
با دستهای کوچکم
قطعه قطعه ، پاره پاره می کنم کاغذها را
می زنم به خلوت شب شان
می گسلم بند بندشان را
بعد
سیگاری می گیرانم
و تا پک آخرش...
فردا شنبه است.
سمیرا مرادی
3/4/84

Tuesday, June 21, 2005

تیر خلاص
« گابریل گارسیا مارکز» روزنامه نگار و نویسنده معروف امریکای لاتین می گوید: به عقیده من ژورنالیسم یک نوع ژانر ادبی و گونه ای بی تعبیر و عرضه واقعیت است.مثل داستان یا تئاتر. وقتی کار ژورنالیستی می کنم،بسیار سخت گیر و در خصوص واقعیت دقیق و باریک بین هستم. اما شیوه هایی در گزینش و نگاه کردن به واقعیت دارم که بسیار ادبی است. در واقع شیوه مشاهده یکسانی را در ژورنالیسم به کار می بندم.به سبب رویکردی که به ادبیات دارم، چیزی را می بینم که دیگران نمی بینند.از سوی دیگر ژورنالیسم مدد کار من در ادبیات است. دقیقا از آن روی که به من یاری می کند تا همیشه تماسم را با واقعیت حفظ کنم.
مارکز می گوید: من در گزارش های ژورنالیستی داستان هایی را نقل می کنم که بسیاری از خبرنگاران تنها برای دوستان خود نقل می کنند.






یونس شکرخواه :

گزارش ایده آل
تعریف خود رااززمانه می گیرد.

امروزه کمبود جا،ضرورت سرعت در تولیدمطالب،ودرعین حال جبر حفظ وتنوع مطالب روزنامه، زمین و زمان را «خبر زده»کرده است،واین یعنی به یغما رفتن چیزی که از دیر باز، آن را به نام «گزارش»می شناختیم.گزارش الان هم بین دو تیغه سرعت وایجاز،هنوززخمهایی کاری تر برمی دارد.روزنامه نگاران این عصرو زمانه هم،حتی وقتی خبر،مکث و درنگ بیشتری را می طلبد،ازسطح وسطح نگری و در سطح حرکت کردن به هیچ قیمتی دست بر نمی دارند.
از طرف دیگر،جامعه ی مطبوعات کلاسیک هم در یک حالت گذار به سر می برد.
هم خوانندگان پیچیده ترشده اند وهم روزنامه نگاران با سواد تر.وهمین تغییر بافت،به ما روزنامه نگاران ،حکم می کندکه اسیر قالبهای سنتی نمانیم .
گزارش،در گام اول،عمق بخشیدن به خبر است و در گامهای بعدی است که سایر شکل های خود را تجربه و عرضه می کند.
به نظر من،«گزارش ایده آل»،تعریف خود را عصر و زمانه خود می گیرد.این اولین حرف من است.وحرف دوم اینکه :گزارش،در این روز و روزگار،میدان پرداختن به چراها است.«چرا؟»پاسخ همین «چرا»هم در ضرورتهای امروز نهفته است.«چرا؟»چون گفتم زمین وزمان «خبر زده»شده است ودر خبر ،عنصر دیگر خبر مطرح است.تغییر شرایط رسانه یی و تغییر نقشها خمیر مایه ی اصلی این ضرورت است.
به نظر من راه برون رفت از این تنگنا، اتکا به «فیچر» است. اتکا به گزارش هایی که از خبر طولانی ترند و از گزارش کوتاه تر. در این الگو چند رگه اصلی وجود دارد:
1. تشریح و تفسیر
2. اتکا به فاکت ها و شهود عینی (در صورت ضرورت)
3. پوشش عمیق تر و گسترده تر سوژه
4. اتکا به چند منبع به جای یک منبع
5. ارائه پیشینه ماجرا
6. داشتن مضامین کادری مکمل سوژه ،و گراف و گرافیک اطلاع رسانی،که اینها در عمل برای موجز تر کردن گزارش به کار می آیند.
7. ارتباط قوی مضامین مستقل و یا پیوسته.

امروز مخاطبان رسانه ها، برای کسب اطلاعات گرسنه تر از هر زمان دیگری هستند؛ اما همین جماعت حتی حاضر نیستند، سفره برایشان پهن کنید،«چرا؟» فقط به یک دلیل:وقت ندارند.
- پس وقت را تلف نکنیم
- شروع خوبی داشته باشیم
- جزییات را در حدی منطقی باز کنیم
- نقل قول، به خصوص از نوع مستقیم(با استفاده از چند منبع) را فراموش نکنیم.
- درام آمیخته با تعلیق خیلی گره گشاست
- زبان ساده و صمیمی همیشه جذاب تر است
- و بالاخره سر هر کلیشه ای را در هر جایی که دیدیم به زمین بکوبیم
- پایان خوبی داشته باشیم
اگر چنین باشد، دل مخاطب خیلی زود برای گزارش بعدی ما تنگ خواهد شد.
از کتاب گزارش نویسی در مطبوعات
احمد توکلی

درد دست های تو
حس می کنم درد دست هایت را
غرق می شوم در اشک هایت
از پشت شیشه
یک سال و دو سال و هزاران سال است
تمام شد/ چه زود/ زندگی
از پشت شیشه.
سیگار بیاور برایم
مربا بیاور
کمی از موهایت، یکی از ناخن هایت
بچین و بیاور برایم .
تا بشود چیز دندان گیری
کنار زندان و مقاله وفراموشی آزادی!
می گویند تمام است وقت ملاقات
خواستی اگر می بوسم لب هایت را
از پشت شیشه ....

Monday, June 20, 2005

بوسه بر لبهای خونین
برگرد و نگاهم کن
معشوق قدیمی ام
نه، به آن کوچه نرو، بن بست است
مرا اینجا براین خیابان خیس تنها مگذار
بیا لمسم کن
نترس، من همان مردم که عاشق تو است.
چندش ات نشود
اگر خون لبهایم را بشویی
همان است که برای بوسیدنش لحظه شماری می کردی.
بیا، دستم را به موهایت نمی کشم
و گیسوانت را خونی نمی کنم.
روی تنم ملافه است
زخم ها را نمی بینی.
بیا دیگر
چرا معطلی؟...

تا جنازه ام بو نگرفته بیا
بیا و بگو چرا من مرده ام
مگر نمی دانستند
من و تو یکدیگر را دوست می داریم؟
مگر نمی دانستند
که ما حتی اسم فرزندمان را انتخاب کرده ایم؟

بیا
نمی بینی شاعر چگونه اشک می ریزد
محبوب
اگر نیایی
جای مان در شعر شاعر گم می شود
نخواه که دست هایش همه عمر
در پی من و تو بگردد.
بیا
دیگر می خواهند جنازه ها را به قبرستان ببرند.

ها !
می ترسی که من نتوانم ببینمت، نه؟
همیشه بدت می آید از عشق یک طرفه
دیوانه بیا
چشم هایم سالم است
این ها که می بینی قطره هایی چند است
که پیش از مرگ
برای ترس و دلتنگی و شوق آزادی ریخته ام.

نه دیر است و نه زود
عشق هر وقت که بیاید
همان وقت، وقتش است.
و تو آمدی
بین جنازه های دیگر انداخته اند مرا
مثل همیشه نازنین
از همه رد می شوی و به من می رسی.
و حالا در آغوشم گرفته ای...

مرا که می بوسی
لب های تو هم خونی می شود.
موهایت پریشان است
نترس
مرا محکم بگیر
که مزدوران، لرزش دست هایت را نبینند
حالا دیدی که می بینم
من این پریشانی تو را
آن روز هم دیدم
که کاغذ نوشته هایم را برداشتم و به کوچه ها دویدم
جنازه ام را از میان دستانت بیرون می کشند.

خوب شد که آمدی
دیدار همیشه خوب است
خوب شد که ترسم را گرفتی
حالا به خانه برو
صورتت را بشوی
موهایت را شانه کن
چای را دم کن تا من بیایم
.
PDF[+]