Tuesday, August 30, 2005

دوباره دستای نامرئی شب
پلکای پنجره مو می بنده

بیزار از شب از هرآنچه از من است و مال من نیست.دختری می دود با گامهایی تندتر از مردم کوچه،هنوز حریص بوسه بر دست هایت...انگار به خانه نمی رسد امشب،می ماند پشت در خانه ات...
در ِ تاکسی را به هم می کوبم وبه عادت همیشه در خیالم می گویم دیگر باز نشو،مرا نگهدار اینجا و خودت برو به جایی که هوا نیست و روزنه ای . نه برای تنفس که برای دیدن خورشید. دایره طلایی ِ امید صورتم را می پوشاند،قِل می خورد و روی سینه ام می افتد،لیز می خورد و تا پاهایم که جوراب های بلند دارند می رود .عکس من است که در دایره می خندد؛ دخترکِ نه چندان زیبای گندم گونۀ شب های تردید.چنگ می اندازم در صورتش،در کابوس سیاه چشمانش تا بمیرد تا نباشد، مرد اسکناس را از میان انگشت هایم با ظرافت بیرون می کشد. امید دوباره در من ،در دست های جوهری ام بیتوته می کند،زخم ِ تنم را می سوزاند.زنجیر سنگین پاهایم را می کِشد.تاکسی می رود، خیابان چهرۀ غریبی به خود می گیرد تا من مقابل خانه بایستم و زنگ را بزنم.و می زنم:
_ کیه؟
_ منم

هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ،فکر،هوا،عشق،زمین
مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت

Thursday, August 18, 2005


شرح این عاشقی ننشیند در سخن
انگار سرنوشت آزادی در راه زندان رقم می
خورد.چاردیواری زندان حکایت غریبی دارد که هر چه می خوانی و می نویسی و روزهای محکومیت را می گذرانی این غربت بیشتر بر گلویت چنگ می اندازد.روزی می رسد که دیگر نمی گویی چقدر مانده به اتمامش.خوب می دانی که بیرون نه آزادی هست نه رهایی.همه چیز در قلب توست هرجا می روی می آید...
امشب خواستم تا شعری بخوانم وآن شعر از ناظم حکمت باشد.نمی دانستم که اینجا هم یاد سیمای رنجور گنجی برایم زنده می شود.یاد کسانی که همیشه چشم به راه دست و دل شانیم.یاد مرداد 67 که هفت ساله بودم و در کوچه ها می دویدم و بازی می کردم اماهمیشه در ذهنم بود که کوچه پشتی مان موشک زدند و او مرد،آنها مردند.باد بوی خاوران را به مشامم رساند تا بماند در یادم یاد همه آنهایی که معنای عشق را دریافته اند.یاد ارغوان تنهایی که می گرید و تکیه بر سردی دیواراسارت می دهد اما سرود جاودانه آزادی را زیر لب می خواند.
این زندگینامه ناظم و شعری از اوست
تقدیم به فریاد خاموش ایران...



دربارۀ ناظم حکمت
ناظم حکمت پیشگام شعر ِ نو ترکیه در 1902 در سالونیک به دنیا آمد.ناظم در نخستین سال های جوانی وارد مدرسه نظامی نیروی دریایی شد،اما پس از اشغال استانبول توسط متفقین در جنگ جهانی اول آنجا را ترک کرد و در شرق ترکیه به کار تدریس مشغول شد.در1922 برای تحصیل به مسکو رفت و وارد دانشگاه بین المللی شرق شد.در 1924 پس از جنگ استقلال ترکیه به استانبول باز گشت.چند بار به اتهام همکاری با نشریات چپ گرا دستگیر شد و در یک مورد که غیابا محاکمه و به پانزده سال زندان محکوم شده بود،مخفبانه به شوروی گریخت.در آنجا با مایا کوفسکی آشنا شد و مدتی با میرهولد کارگردان پرآوازۀ تئاتر شوروی همکاری کرد.در 1928 به دنبال یک عفو عمومی به استانبول بازگشت.اما بار دیگر مورد تعقیب و آزار قرار گرفت.چندین بار دستگیر شد و در یکی از این دستگیری ها مجبور شد یک سال و نیم در زندان بماند.در 1938 به اتهام واهی شرکت در یک کودتای نظامی دستگیر شد و در طی دومحاکمه مجموعا ً به سی و پنج سال زندان محکوم شد.از این محکومیت دوازده سال در زندان بود که سرانجام با تلاش کمیتۀ بین المللی«آزادی ناظم حکمت» که در آن افرادی نظیر سارتر و پیکاسو شرکت داشتند،آزاد شد.بلافاصله پس از آزادی از زندان متوجه شد که هنوز جانش در خطر است.چندین توطئه قتل را از سر گذراند.سرانجام پس از اینکه دولت او را به خدمت نظام وظیفه در جبهۀ جنگ کره فراخواند،شبانه با قایقی به بلغارستان گریخت و از آنجا به شوروی رفت.ناظم در 1950 کشورش را ترک کرد و پس از سیزده سال زندگی در غربت در ژوئن 1963 در مسکو به دنبال یک حملۀ قلبی در گذشت و همان جا هم به خاک سپرده شد.

به ورا
درختی است در درونم
نهالش را از آفتاب گرفته ام
برگهایش چون ماهی آتشین،س آویزان
میوه هایش چون پرندگان در نغمه
دیریست بر سیارۀ درونم
مسافرانی از کره ای دیگر پا نهاده اند
به زبان رویاهایم سخن می گویند
نه تکبری،نه تحقیری
نه التماسی،نه تضرعی
در درونم جاده ای سفید
مورچه ها با دانه های گندم
کامیون ها با باری از عیدی
می آیند و می روند
اما گذار ماشین نعش کشی را اجازه ای نیست
در درونم زمان چون گل سرخی
باعطر مس ایستاده است.
امروز جمعه،فردا شنبه
چه پروا اگر
از جادۀ زندگیم بیشترش را پیموده باشم.

Monday, August 15, 2005

گندمزار سوخته

شعر و بوسه
چای وسیگار
حرف های بی خریدار
زخم ودشنه
درد ِ مردان
خستگی ها کنج دیوار
سنگ و آهن
قفل و میله
زندگی بی برگ و بی بار
پرتو نور وسیاهی
وصف های پوچ و واهی
واقعیت یا تباهی
یاد بوسه، یاد یار...

Wednesday, August 10, 2005


قاصدک
ابرهای همه عالم
شب و روز
در دلم می گریند...


نوشتار بی شرمانه روزنامه روز در ارتباط با گنجی و شکستن اعتصاب غذای وی ومحکوم بودن او به پذیرش حکم ظلم نشان از این دارد که آزادمرد استوار این روزهای ما تا چه اندازه تنهاست.وقتی کسانی که سنگ حمایت از اکبر گنجی را به سینه می زنند چنین رفتاری را که به قول دوستی تنها به خاطر جنبه تجاری جذب مخاطب است، پیشه می کنند، باید دست مریزادی به مرتضوی و دارو دسته اش گفت.یعنی شکستن در راه آزادی این قدر بی ثمر است که با یک صلوات و دوتا لعنت بر شیطان ختم به خیر شود؟در گزارش های روز از این مسئله طوری یاد شده است که گویی گنجی با عملش آرامش فکری این آسوده خیالان را ربوده است وحالا که به گفته خودشان اعتصاب را شکسته می توانند نفس راحتی بکشند.پس از پنجاه و نه روز تن رنجور وروح بلند گنجی انتظاری جز فهم اندیشه اش از کسی ندارد.اما انتشار گزارشی بدون درج نام نویسنده اش و بیان مطالبی در رابطه با تن دادن گنجی به پایان اعتصاب غذا و یا تحت تاثیر قرار گرفتن وی پس از ترور قاضی مقدس به این معنی است که هر کسی دارد ساز خودش را می زند؛ کوک یا ناکوک فقط می زند...
بزرگ مردان ایران زمین، استقامت گنجی ر ا می ستایند و می دانند حرکت دلاورانه او دلیلی به غیر از جاودانگی ایران ندارد
.

Sunday, August 07, 2005

شعر من
امواج الکتریکی
جاری می شوند به دورن مغزم
ماهی کوچک
در هزارتوی ذهن دیوانه ام!
لیز می خوری از میان انگشتان رودخانه
امواج می توفند
مرا می برند از کوچه های کودکی
از حاصل زندگی ِ بیست و چهار سال
هیجان مغناطیسی آرامم می کند
رامم می کند
حالا،همه چیزی
رفته/ مرده/ سوخته
و تواندیشه ای کوچک و زرد
در سیاهی ظالم مغزم
در تیمارستان.

Friday, August 05, 2005

شعری از لئونارد کوهن
برای رنج همه آزاد اندیشان
دیروز ،امروز...
روزی باور داشتم
تنها خطی از یک شعر چینی بتواند
چگونه افتادن شکوفه ها را دگرگون کند
واین که ماه
خود بالا می رود از اندوه موجز انسان های سرافکنده
تا به پیمانه های شراب سفر کند.
فکر می کردم
اشغال سرزمین ها تنها برای این آغاز شده
تا دسته های سیاه کلاغان
به اسکلت ها- با بی اشتهایی- ناخنک بزنند.
وانسان-نسل از پی نسل-
کاشت و برداشت می کند
تا بساط سوگواری شایسته ای را فراهم آورد.
فکر می کردم
حاکمان زندگی شان را
چون قلندران همیشه مست به پایان می رسانند
قلندرانی که زمان را
از شعله شمع ها و گاه باران می خوانند.
و درس شان را از زیارت حشره ای بر گستره برگی از کتاب می گیرند
همه این
پس کسی شاید
نامه ای از تبعیدگاه خود بفرستد
به دوستی در موطنی باستانی.
من کشوری تنها را برگزیدم
شکسته از عشق
بی اعتنا به حس برادری که جنگ پدیدش می آورد.
زبانم را بر گستره زبر ماه کشیدم
تا جلایش دهم
روح ام را
در تلخابی صورتی رنگ شناور کردم؛
چون قایقی معطر
برای پریزادان خاطره.
تا تضعیف شوم
تا بنوشم
تا نجوا کنم
اندوخته قدرت شان انگار
در آن سوی مه ساحل جای گرفته
و دختران شان،توان شان
چون چرخش هزار ساله عقربه های ساعتی
فرمان بردارانند.
...درنگ کردم
آن قدر که زبانم زخم شد.

گل برگ های قهوه ای
چون آتش به گرد شعرهای ام پیچیدند
شعرهای ام را به سوی ستارگان نشانه رفتم
اما آنها چون رنگین کمان خمیده بودند.
پیش از آنکه جهان را از میان اره کنند
چه کسی می تواند
راه های دره آسا را رد یابد؟
احشام تراشیده از سنگ زمان
پرسه زنان از جلگه ها به جشن ها می روند،
و فرش بر فرش برگ های پاییزی
جارو می شوند.
و چیزی
سخت فراموش مان می کند.

Monday, August 01, 2005

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا بـرم گوهـر خود را به خریـدار دگر

در خاموشی پرهیاهوی بیمارستان میلاد،در اعتراف خیس خورده ماموران خفته،در اضطراب پچ پچ کوچه های تهران؛دمپایی هایم را به دست می گیرم،دستم را به دیوار.می روم من،دیوار در می شود؛روشنایی،تخت،آدم…می نشینم، خوابیده یا بیهوش است.قطره ها می چکند آرام.صدا می پیچد در فضای خالی رگها:هاااااااااااااااای ی ی.. کنار در مامور تلنگری می خورد ودوباره می خوابد.تغییر کرده موی شقیقه ها سفیدتر گوشه لبها فرو افتاده در تنگ شیشه ای قفسه سینه ماهی بی رمقی نجوا می کند.هی اکبر قلم و کاغذ آورده ام گفتی بیار.چشم می گشاید گوشه چشمی به ما
-بنویس
-بگو
-بنو…
-بگو بگو
می آیم .تنم را به دیوارمی دهم.اکبر، یکی می گوید:«نگذار مجبورت کنند خودت باشی» و تو خودت که هستی هیچ؛ مایی، تهرانی، مردادی، نانی ،رهایی…
کاش یادت بود آخرین غذایی را که خوردی؛ سُرم را می کِشد حالا. سیل ناگهان می آید.مامور را می برد.
طبقه دوازدهم بيمارستان ميلاد به قرنطينه امنيتی تبديل شده است. اکبر گنجی تنها بيمار بستری شده اين طبقه است. راهروهای اين طبقه در اختيار ماموران دادستانی تهران (مرتضوی) است. رفت و آمدها از مقابل ورودی شماره 4 بيمارستان شروع می‌شود. جز همسر گنجی كه برای مدت بسيار كوتاهی توانست او را ملاقات كند، تا كنون به كسی اجازه ملاقات نداده اند. حتی برادر گنجی "اصغر" نيز اجازه ملاقات با او را پيدا نكرد. ماموران دادستانی از عصبانيت مرتضوی از انتشار عكس های گنجی در اينترنت می‌گويند.خارج نشینان که نمی‌توانند این کار را بکنند می‌توانند با تلفن زدن و ارسال فکس و ایمیل به این بیمارستان از او احوالپرسی کنند.
آدرس : تهران ، بزرگراه همت ، نرسيده به پل چمران ، جنب برج ميلاد ، بيمارستان ميلاد
شماره تلفن بیمارستان: 88062005-2
شماره فکس بیمارستان: 88062005
ایمیل بیمارستان
سایت بیمارستان