کجاست جای رسیدن
وپهن کردن یک فرش
وبی خیال نشستن
وگوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
سهراب سپهری
در حیاطی خلوت که گامها از کوچک و بزرگ شان صدایی دلخراش می آفرینند،من می دوم با آخرین توان.دست ها و پاهایم در هوا به دنبال هم . آخ...می افتم زانویم به اسفالت کشیده می شود و نوزادانی سرخ گونه زاییده می شوند.باز بلند می شوم و می دوم.این بار تند تر تا درد را از یاد ببرم.دانه های عرق سرازیر می شوند. زخم را می سوزانند.دیگر به دیوار نزدیک شده ام؛ سیاه و سرد همچون همیشه.ترسی در دلم می آید،اما باز می دوم.چیزی نمی بینم، سرم با شدت به دیوار کوبیده می شود و من در صدای نامفهوم شکستن جمجمه ام غرق می شوم.بر زمین افتاده ام، بربالش موهایم .از میان استخوان متلاشی شدۀ سرم حجمی سفید به بیرون جاری است.بوی کاغذ سوخته ،بوی سیگاری که مدت هاست در چین و چروک مغزم جای گرفته ،بوی تباهی من می آید.و آنها هموراه مرا می نگرند.چشمهایی از کاسه بیرون آمده بر شکست من می خندند.بر من که دیگر نای نفسم نیست چه رسد به دویدن دوباره. بر می خیزم چون اسبی بی سوار می دوم .در دشت سرگردانی. قاعده بازی مااین گونه است.
1 comment:
سلام نازنین
آری
قاعده بازی ما
شکست و باز برخواستن و دویدن و شکست و باز و و و
زیبا نوشته ای
آفرین
...بدرود
Post a Comment