Thursday, March 05, 2009

لحظه لحظه ها را جان کنده ام تا همین امشب که تو بنشینی و اشک هایت را در جام چشم های من بریزی و من پرو خالی شوم از تو. خود تو که نگاه می کنی می بینی شدم بیدی شوریده و مجنون می لرزم عشق را در دل من باور کن هرچند گود شده زیر چشمانم و با رگه های سفید موهایم در آفتاب می نشینم. این هنوز منم دیرپای قدیمی کهنسال و پشیمان؛ از این همه نگفتن عاشقانه هایم این همه پنهان کردن تپشهای دلم برای مهربانی بی دریغ تو. وای بر من برای روزهایی که تو را از دست داده ام نمی دانم چقدر زمان دارم نمی دانم مرگ کی می رسد اما می دانم عشق خاک تنم را می کند زیر و رو می شوم آخ دلتنگ که می شوم کاش ببینی ام چگونه دیوانه وار بوی تو را که از پس سالها در مشامم رویانده ام می نوشم. مستی رسیده .مزه می کنم لبهایت را تا شیرینی این مستی پایدار شود .

Wednesday, March 04, 2009

باران که می بارد دلم تو را می خواهد دستهایت را می خواهم که نوازشم کنند تا بدانم هنوز وقت رفتن نیست. من دل زده ام از روزهایی که برای گذران شان بهانه ای باید. من تن زده ام از روزهایی که کرانه چشمهایت در آن پیدا نیست. موجهایت آرام و سنگین اند و من با تمام خستگی هایم کنار ساحل نشسته ام تا پاهایم خیس شوند و صورتم در باد ملایم نفس هایت تازه شود. باز می گردم تا دوباره از سر خط همه تو را توصیف کنم با همان جزئیات همیشگی. دلم تو را می خواهد رنگ چشمهایت را که به سادگی باور کنم سیاهی ترس که ندارد هیچ لذت هم دارد. وقتی پوستم را لمس می کنی گدازه های عشق از دهانم بیرون می ریزند. این دوستت دارم ها به خدا ساده نیست گفتن شان. باران هنوز می بارد دلم هنوز هم تو را می خواهد.....