Tuesday, September 09, 2008

وقت هايي كه يك بسته دستمال كاغذي هم كفاف اشکهایم را نمي دهد احساس بيچارگي مي كنم و ياد دوستي مي افتم كه مي رفت يك جاي دور طرف هاي اذربايجان خودش را گم و گور مي كرد تا شايد عارفي چيزي بشود اما هر بار به قول مامان كور و پشيمان بر مي گشت. من به او مي گفتم بايد در شب موهاي يكي شب نشيني كني. می خندید، فكر مي كرد من ديوانه ام. امروز دنبال كسي مي گشتم كه مرا به اولين دستگاه شوك الكتريكي موجود برساند. بايد همه چيز را پشت سر گذاشت و رفت . چقدر دلم مي خواهد تو بنويسي و من بخوانم همينطوري کاغذها را پشت سر هم از زير دستت بكشم و حريصانه انباشته هاي ذهن و درون تو را بنوشم. اما تو روزهاست بلكه هم سالها كه خاموش شده اي ديگر نمي نويسي حوصله ات نمي گيرد انگار. كاش مي شد دوباره آن چشم ها و دست ها و آن وجود يگانه ات را ببيني شايد دلت خنك شود و دستت دوباره طلب قلم كند. اما ديگر ديدار ياران هم بوي نا مي دهد. دلتنگي ام را گاهي پنهان مي كنم و گاهي هم خودم را تمام روي دايره مي ريزم. من كنده شده ام از هستي از يك جاي زندگي و حالا جاي آن زخم است كه چرك كرده و دردش امانم را بريده. چقدر خودم را زدم به آن راه كه نه بابا خوب شدم رفت تمام شد بعد از هفت سال! اما نه انگار تازه سر باز كرده این دل آشوبه و قصد رفتن هم ندارد اصلا. خيلي چيزها حالا برايم روشن است اما هرگز نفهميدم چرا تنها ماندم آدم دلش مي خواهد اين حرف ها را به خودش بگويد تا دق نكند تا اگر هم مرد بداند دارد چه حسرت ها با خود به گور مي برد. دلم تنگ مي شود هي هي براي همه روزهاي زندگي ام باور ندارم كه حالا زني بيست و هفت ساله ام كه هنوز به در و ديوار مي خورم و برمي گردم.