Thursday, September 29, 2005

درد بي دردي علاجش آتش است!
امروز خانۀ ما نذری پزان است. همه در رفت و آمدند.بوی دارچين و زعفران ساييده شده توی حياط پر است. اين روزها می فهمم چقدر همۀ ما بزرگ شده ايم .چقدر همه چيز فرق كرده .خاطرۀ خوش آن روزها به يادم مي آيد. در دلم آنقدر ذوق بود كه می توانستم پرواز كنم. وقتی همه به دنبال حاجتهايشان سر ديگ بودند من اولين بوسه هاي دخترانگي ام را تجربه مي كردم .هنوز حس داغي لبهاي او را بر گردنم دارم. كسي كه با لبخند ريزي به من سلام مي دهد و روبرويم مي نشيند. گويی ما هرگز هم را نديده ايم. چقدر اين دنيا خنده دار است . دوباره می گردم يك سال ديگر را به ياد می آورم.عاشق ديگری . او تمام ده روز را پيراهن مشكی می پوشيد و به من می گفت بايد موهايت را پنهان كنی .آن وقت با دستهايش روی سرم را می پوشانيد . و بعد يادش می رفت كه قول داده ايم اين ده روز هم را نبوسيم. چقدر چشمهايش را دوست داشتم. هيچ وقت فراموش نمی كنم. بی اختيار سال ديگری يادم می آيد .آن سال كه همۀ نذری پزان ها اشك شد و از چشمم چكيد. اشك می ريختم مثل باران. التماس می كردم كه نرو.اما هردو خوب می دانستيم كه بايد بشويم، بايد برويم و بايد اين مرگ را به جان بخريم. تلخی آن شب هم هرگز از يادم نرفت.درست از همان شب بود كه من بزرگ شدم. ديگر دختر بچه نبودم.از آن به بعد من هم هرسال آمدم سر ديگ نذری و برای بر آورده شدن حاجت هايم دعا کردم.من هم به روی خودم نیاوردم كه اصلاً آن پسر را می شناسم.امروز هم دلم پر از نشاط است. اما نشاطی كه فقط می تواند دردلم بماند. دنيا وقتی عوض می شود كه آدم ها بزرگ می شوند. نذری پزان ها هم بزرگ می شوند، عوض می شوند و ديگر خاطره شان در دل آدم نمی ماند. می روم روی سجاده ای كه پای ديگ پهن است دو ركعت نماز بخوانم.برای حاجت.

Monday, September 26, 2005

بعد از ظهر شنبه

صخرۀ سنگی لب هایم
دریا کنارۀ لبهای تو.
در گوش من
صدای
گوش ماهی قلب تو
میان ِ شن ِ خورشید رنگِ سینه
هی هی نفس هامان
می رود تا شور و دشتی و ابوعطا
آرامش خواب
از تو سر ریز و در من ته نشین می شود.

Saturday, September 10, 2005

روح من، گاهی

مثل یک سنگ ِ سر راه حقیقت دارد!

«رمان نامه» قاسم کشکولی را گوش می دهم.زندگی که نمی تواند عادی باشد وشاید همه چیز ِ این زندگی از زور عادی بودن عجیب و غریب شده. حتی خود واژه اش. قاطی صفحات مجازی می شوم، اولش از زن ها متنفرمی شوم، بعد از مردها و بعد از همه نوع بشر. از تنازع بقا وهرچه هست، هرچه روزمرگی. ولی حالا در موسیقی عجیب ته فیلم که در آن گم می شوم و درست همان جایی که قاسم امضا می کند، عشقی بیمارگونه را نسبت به انسان در خودم می یابم. در یک لحظه دلم می خواهد بدوم در خیابان های تهران و این مردم دیوانه را ببوسم. اما همین جا می نشینم یادداشت کوچکی می نویسم و به این فکر می کنم که چطور می شود آدم از یک گهی مثل خودش خوشش می آید و بعد همه آن جریانات اتفاق می افتد .مکانیسم این عمل چیست؟ از نگاه مردها بر اندامم بیزارم، اما دلم به شدت می خواهد که او ،همان لعنتی ، مرا با نگاه گرمش بکاود و بعد چنان در آغوشم بگیرد که استخوان هایم خرد شود.و لحظه ای می خواهم برود گم شود نباشد، ریخت نحسش را نبینم و بعد یک شب، بی هیچ دلیل خاصی متوجه شوم که چقدر دوستش می دارم. این سر آغاز نوعی جنون است،مثل تیله ای که در کوزه ای خالی بیفتد و راهی به بیرون نداشته باشد.می چرخد و می چرخد.سرم گیج می رود و دلم به هم می خورد ،نه مادر حامله نیستم،می دانی این یک جور، یک جور، فلسفه ای دارد... آه، نه هیچی، مال شام چرب دیشب است حتماً.جنون ترانه ای است که تکرار می شود. شاید این تعبیر رویایی است که در آن من در زمستانی سخت میان کوچه ای که در آن با اولین معشوقم قدم زدم و طعم مرد را چشیدم ،نشستم و بلوز بافتنی قهوه ای رنگم را تا ته شکافتم و با میل خودم اجازه دادم که زمستان سرد 76 در تنم بیتوته کند.می دانستم که بعدش چای هلو خواهیم خورد. با قندهایی که حالا شیرینی اش را بر لب هایی در این حوالی لیس می زنم.رشته کابوس و رویا از دستم رفته .نوشتن تنها راهی است که جای قدم هایم در آن نمی ماند و من می توانم بعد ها زیر همه چیز بزنم.نمی دانم این عشق است یا مالیخولیای ذهن یک دختر جوان...

Tuesday, September 06, 2005


فانوس
برای غربت غروب خاوران
جای خالی چشمانت هیچ ندارم بگذارم
دگمه ای /ریگی/اشکی
عیبی ندارد
تو کور باش
دنیا که دیدن ندارد عزیزم
اشتیاق ،بیهوده نیست
تو میان صدها/ برخاک
من میان هزاران/ برباد
ما بازماندگان هم ایم
دست هایت را به موهایم بکش
سفید و پیر شوم
در آغوشم بگیر
پیر بمانم
حالا که مرده ای
یادی که از ترانه پر باشد
یاد تو...





Sunday, September 04, 2005


کجاست جای رسیدن
وپهن کردن یک فرش
وبی خیال نشستن
وگوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
سهراب سپهری

در حیاطی خلوت که گامها از کوچک و بزرگ شان صدایی دلخراش می آفرینند،من می دوم با آخرین توان.دست ها و پاهایم در هوا به دنبال هم . آخ...می افتم زانویم به اسفالت کشیده می شود و نوزادانی سرخ گونه زاییده می شوند.باز بلند می شوم و می دوم.این بار تند تر تا درد را از یاد ببرم.دانه های عرق سرازیر می شوند. زخم را می سوزانند.دیگر به دیوار نزدیک شده ام؛ سیاه و سرد همچون همیشه.ترسی در دلم می آید،اما باز می دوم.چیزی نمی بینم، سرم با شدت به دیوار کوبیده می شود و من در صدای نامفهوم شکستن جمجمه ام غرق می شوم.بر زمین افتاده ام، بربالش موهایم .از میان استخوان متلاشی شدۀ سرم حجمی سفید به بیرون جاری است.بوی کاغذ سوخته ،بوی سیگاری که مدت هاست در چین و چروک مغزم جای گرفته ،بوی تباهی من می آید.و آنها هموراه مرا می نگرند.چشمهایی از کاسه بیرون آمده بر شکست من می خندند.بر من که دیگر نای نفسم نیست چه رسد به دویدن دوباره. بر می خیزم چون اسبی بی سوار می دوم .در دشت سرگردانی. قاعده بازی مااین گونه است.