Friday, November 25, 2005




خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی!

منوچهر آتشی رفت.بدون دینگ دانگ ،مرد ایرانی که شعرش تمامی نامش بود.او رفته و برگهای دفترچۀ یادداشت خود را در باد رها کرده. و شعرها درحسرت دست های پدرانه او می سوزند.یاد گام هایی که در راه ادبیات ایران زمین برداشت گرامی باد.
پس از انتشار خبرهای ضد و نقیض درمطبوعات در مورد مراسم تدفین آتشی بالاخره قرار بر این شد که ساعت 9 صبح روز پنج شنبه 3 آذر 84 پیکر او از مقابل تالار وحدت به سمت امامزاده طاهر واقع در کرج تشییع شود.خیلی ها آمده بودند.دلتنگی غریبی قلب آدم را می فشرد.شاملو، مختاری، پوینده،صفر خان و آن غزالۀ بیقرار و هزاران آه و دریغ. همه منتظر شروع مراسم بودند که با یک تاج گل و یک قاب عکس و چند پلاکارد از طرف کانون نویسندگان ایران مقدمات کار چیده شد. اما ناگهان خبر رسید که جنازه را به بوشهر می برند. بهت و حیرت همه را فرا گرفت.پس از دقایقی نماینده کانون نویسندگان بالای قبر خالی مانده ایستاد و خبر را اعلام کرد. سپس از سیمین بهبهانی درخواست کرد که صحبت کند. بانوی بلند بالای شعر ایران آمد و همه چیز را گفت. فریاد زد از خستگی های بی امان، گفت که ما گله داریم از دروغ، از این همه زشتی، از کلک و تزویر، از نبودن راستی، از این همه سال بر دوش کشیدن نیرنگ های این نامردمان که پس از مرگ هم امان مان نمی دهند. شگفتا از این همه شجاعت و این همه صلابت. بانو گفت و گفت و ما از هجوم حقیقت به خاک افتادیم.سپس عمران صلاحی تسلیت گفت و شعری خواند . اما دیگر چیزی نماند به جز یک قبر خالی که همه در سکوت به آن نگاه می کردند. چه باید گفت به این همه کج اندیشی. آیا این عمل چیزی به جز ارج ننهادن به فرهنگ این مردم است؟ وقتی رسالت راهبری فرهنگ یک کشور را به دست چنین بیراهه رفتۀ در جهل مانده ای می سپارند، ما نیز باید سالها و سالها بر سر قبری که مرده ای در آن نیست بگرییم.هزاران مثل آتشی هستند که در انتظار روزهایی چنین نشسته اند. همان خیلی هایی که دل ما به آنها خوش است که بیایند تا در فریادهای شان امیدهای مرده مان جان تازه ای بگیرند.چگونه می توانیم بنشینیم و دم نزنیم چگونه می توانیم ببینیم کسی با اسمی بزرگ می رود وبا حرف هایش پشت پا به اعتماد این سالها می زند. باید حرف زد، ترس رنگ باخته دیگر باید فریاد زد، فریادی که در خالی تو خالی این بی اعتمادی ها و دروغ ها بپیچد و انعکاس حقیقت در چشم ایران باشد.
آتشی خاموش شد اما موجی سهمگین در روز خاکسپاری او غریدن گرفته که دیر یا زود به کشتی طوفان زدۀ زور و ناراستی طعنه ای گران خواهد زد. یادش بلند و گرامی.

Monday, November 14, 2005

...نقدی بر رمان نامۀ قاسم کشکولی

من از ننگ خود می گویم
باشد که دیگران نیز چنین کنند...

« رمان نامه» آخرین اثر قاسم کشکولی است که اجازۀ چاپ ندارد.چرا که وقتی دلیل محکمی نیست باید به بهانه های واهی هم ساخت.این رمان هم به صورت سی دی و هم ازطریق اینترنت منتشر شده و علاقمندان آن را شنیده و خوانده اند.
برای همین یک جلسۀ نقدو بررسی با حضورقاسم کشکولی و جمعی از دوستان برگزار کردیم تا تعامل بین مخاطب و نویسنده راه را برای ادامۀ انتشار رمان نامه هموار کند وابزار جدیدی باشد برای مقابله با سانسور.

اولین برخورد مخاطب با کتاب مواجهه با داستانی است که شبیه زندگی خودش است.هرکسی از زاویۀ دید خود نگاه می کند. ساختار داستان و حضور شخصیت نویسنده در متن، جامعیت مخاطب را به همراه می آورد .شاید بتوان این حضور را این جابجایی سریع شخصیت ها را مترادف با نوعی اسکیزوفرنی دانست. و اصلا نام رمان اسکیزوفرنیک به آن داد.عملی که خواننده را هم وادار به نقش آفرینی و شرکت در اتفاقات داستان می کند.او باید خود را با موقعیت هایی که فرصت نمی کند به واقعی یا تخیلی بودن آن فکر کند هماهنگ کند و در آخر دوباره جایی در یادداشت های نویسنده آرام بگیرد. کتاب یعنی رمان و رمان یعنی لذت . رمان نقطۀ مقابل کتاب فلسفی است که صرفاً اطلاعاتی را در اختیار مخاطب می گذارد. اما تعلیقی برای او ایجاد نمی کند تا او را به دنبال خود بکشاند.بر خلاف این حرف در رمان نامه قصۀ واحدی تعریف نمی شود.فقط روزمرگی یک شخصیت روایت می شود. مثل زندگی همۀ ما که اتفاقاتی می افتد و می ماند وتلنبار این رویدادها روزمرگی ما را می سازد.این موضوع از دو دیدگاه قابل بررسی است:1.این رمان یادداشت های کشکولی است که سرو سامان گرفته و رمان شده و 2. اینکه به طور عمد این اتفاق افتاده و ضرورت روایت چنین چیزی را ساخته است که به آشنایی قدم به قدم با شخصیت داستان می انجامد.این رمان در واقع برش هایی از زندگی واقعی است.اساسی رئالیستی با اتفاقاتی غیر رئال.که در آخر به گسیختگی صوری داستان و رسیدن به بن بست کامل و بی تفاوت ماندن نسبت به اطراف منتهی می شود. بی تفاوتی ناشی از جامعه، ازخانواده، از کار که تخیل نویسنده را هم به تصرف خویش در آورده اند و او را مجبور به حفظ تخیل خویش حتی با مشقت فراوان می کنند. این نکته به واقعیتی در جامعۀ ایران اشاره می کند وآن این که اساساً یک نویسنده نمی تواند نوشتن را به عنوان حرفۀ خود پیشه کند و از این راه امرار معاش کند.او باید اول به فکر تأمین زندگی اش باشد و بعد اگر فرصتی باقی ماند بنویسد. از همین روست که در رمان نامه نویسنده نمی تواند بنویسد، در قدم اول از تخیل می گوید بعد از عشق و حرفی که در ذهن او مانده ما را مجبور می کند تا به آخر داستان دنبال او برویم. به طور کلی همۀ این ها یعنی مخاطب شناسی، نویسنده خودش را هم سنگ با مخاطب قرار می دهد و با هنرمندی تمام جایگاه شناسی می کند وبرای مخاطب جایی را در بین شخصیت های داستان باز می کند تا او به جای هر کدام که می خواهد بنشیند. منظور نظر او از تعریف روزمرگی ها اشاره به لایۀ زیرینی است که همه از آن رد می شوند تا روزی که به مسئله ای بدل شود و انسان را واداربه واکنش کند. داستان را می توان از هر جایی آغاز کرد و خواند وبه مفهوم آن پی برد. مانند نوشته ها و شعرهایی که کاملاً شخصی هستند اما هر کسی می تواند در آن جایی داشته باشد.رمان نامه اسم بزرگی است و انتخاب آن جرأت و جسارت می خواهد و حتی می توان گفت نوعی جاه طلبی است. چرا که کاملاً ایرانی است و در طول داستان هم با عناصری کاملاً ایرانی سروکار داریم.با توجه به اینکه درایران هر از گاهی داستان و نویسنده ای مد می شود و الگوی نویسندگان ایرانی قرا می گیرد،این نکته قابل توجهی است.اتفاق عجیبی که می افتد قمار بازی بر سر زن است. این نکته در داستان تخیلی فرض شده ولی در ایران هست و اتفاق می افتد، یعنی طرف آن قدر قمار بازی می کند که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشد حتی زنش را.این ها نزدیک شدن به مخاطب را آسان تر می کند، از این جهت این داستان شبیه سه قطره خون هدایت است. طنز تلخ تاریخ در مورد این کتاب صادق است .کتاب در جامعه ای نوشته می شود که اجازۀ چاپ نمی گیرد و کسانی به دنبال این کتاب می روند که به دنبال راه فراری از این وضعیت هستند جایی در داستان هست که نویسنده تریاک می کشد، این قضیه آن قدر واقعی است که به هیچ شکلی نمی توان آن را برای یک غیر ایرانی توضیح داد همه چیز از بالا تعریف می شود. در ایران بعد از انقلاب بسیار کم اتفاق افتاده که چنین داستان هایی نوشته شوند که از خفقان اجتماعی حاکم و از نخبه کشی حرف بزنند، به طور صریح به ایرانی بودن اشاره کنند، بر فضای بومی و ایرانی تأکید کنند، اما اسم رمان نامه به آن اشاره می کند که هر اثر هنری که خلق می کنیم باید در آن ملیت ایرانی نمایان باشد.باید به عمد هر نشانهای را که مربوط به فرهنگ ما نیست دور کنیم. در تاریخ ادبیات ایران وقتی چیزی را می نوشتند نامه را به دنبال آن می آوردند برای توضیح اثر و این درست دنبالۀ همان فرهنگ است.البته متقابلا این نکته مطرح می شود که ما نمی توانیم خود را مستقل و مجزا از فرهنگ غرب بدانیم.لحظه لحظۀ زندگی ما با پاره فرهنگ های غربی آمیخته است.اتفاقی در سیر تاریخی ما افتاده وآن این است که ما به تدریج از ایرانی بودن ِ مثلا قرن هشتمی جدا شده ایم، بنابراین نمی توانیم به یک موضوعی محوریت ببخشیم و از بقیه مسائل چشم بپوشیم.باید المانهای ثابتی را در داستان قرار دهیم تا بتوان آن را ایرانی نامید مثل داستان های امریکای لاتین. نکتۀ دیگر جسارتی است که نویسنده از خود نشان می دهد نام خود محل کارش و من بودن خودش را در داستان مطرح می کند او می تواند برای هر تصویری که می سازد یک فصل و حتی بیشتر توضیح بدهد اما این صمیمیت حاصل از خود بودن را فدای تعریف و توضیح هیچ اتفاقی نمی کند.او به صراحت می گوید که زندگی واقعی یک نویسنده هم مثل همه است .آن تصویری که مخاطب از نویسنده دارد در ذهن او شکسته می شود نه این طور نیست که یک نویسنده تمام وقتش را به خواندن و نوشتن و یک جا نشینی و تفکر بگذراند ،بر خلاف تصور مردم او هم باید عقب یک لقمه نان سگ دو بزند و همۀ چیزهایی را که دیگران انجام می دهند او هم انجام دهد؛ از سیگار خریدن از مش قربون گرفته تا ارتباطات خانوادگی و دعوای زن وشوهری.آدم ها مجموعه ای از توانایی ها و ناتوانی ها و خوب و بدها هستند. تنها تفاوت نویسنده با مردم عادی این است که او مشکل مضاعفی هم دارد به نام نوشتن. از آنجایی که مخاطب امروز دیگر میل چندانی به خواندن رمان های بلند و با حجم بالا نداردساختار وبلاگی درون رمان نامه بسیار کارامد شده است.نثر داستان به شکلی بسیار صمیمی و گرم است اما عامیانه نیست زمانی نثر محاوره است و زمانی نثر کتابی.این سلیس بودن متن و یگانگی زبان با مخاطب باعث می شود که ورود کابوس ها و رویاها و اساسا توهمات نویسنده در جای جای داستان به طرز آرامی تزریق شود و وصلۀ ناجوری به نظر نرسد که مخاطب را دچار سرگشتگی کند.نویسنده بلد است چطور باید روزمرگی را تعریف کند او با استفاده از نشانه ها شخصیتش را معرفی می کند.در آغاز و پایان داستان متوجه این نکته می شویم که زندگی نویسنده بر اساس عرف نیست. چرا که رشوه نمی گیرد به دنبال ترفیع نیست و مثل همکارانش زندگی نمی کند.کسی که برای نوشتن مرخصی می گیرد انسانی نامتعارف است واین اشاره ای زیر پوستی به جامعۀ امروز ایران است.نویسنده مجبوراست تمام زندگی اش را روی دایره بریزد تا این مهم را بگوید اصلا بتواند بگوید تا کسی منظورش را دریابد.تمام حرف نویسنده این است: من از ننگ خود می گویم باشد که دیگران نیز چنین کنند. درو اقع او مرزمیان ذهنیت های خود و واقعیت های جامعه را گم کرده بی دلیل بی آنکه خود بخواهد و بداند که نظام حاکم او را از بیراهه می برد. در مسیر داستان پی می برد که بسیاری از این ذهنیت ها همان واقعیت های موجودند.پس شروع می کند به روایت کردن خودش و دیگر به جز خود چیزی را روایت نمی کند.اول داستان به مخاطب می گوید که داستانی برای گفتن نیست و مخاطب را به شک می اندازد که آیا ارتباط جنسی وجود دارد؟آیا کابوس ها صرفا زاییدۀ خیالند؟ اما نمی تواند از هیچ چیزی اطمینان حاصل کند. از نکات برجستۀ این رمان مشخص نبودن راوی است. گاهی من روایت می کند گاهی دانا.در اینجابا شبیه سازی یک جریان اجتماعی مواجه می شویم. مخاطب و خود نویسنده در جامعه ای زندگی می کنند که فردیت شان سرکوب می شود،گاهی فرد می خواهد چیزی بگوید اما صدایی بلند تر مانع می شود و این اجازه را به او نمی دهد درست مانند وینستون اسمیت در داستان 1984 اورول. او می خواهد به هر نحوی که شده خودش را از چشم دوربین ها بپوشاند اما این کار برایش میسر نمی شود همه جا او را می پایند تا جایی که خودش هم این نکته را به خوبی باور می کند. و اجازه می دهد که فرا روایتی را به زور به خوردش بدهدند. نویسنده با سفر خود در واقع می خواهد بگوید که مقصد من ممکن است مبدأ حرکت یکی دیگر باشد اجازه می دهد که کسی بر جای پایش قدم بگذارد.
این تماما فلسفۀ شرقی است؛ راه از کدام جانب است؟ ویک حالت سلوک و عرفان به داستان می دهد در عین اینکه کاری که نویسنده می کند کاملا غربی است با یک شخصیت ایرانی . بنابراین رمان نامه یک اثر پست مدرن بی هیچ کم و کاستی است.به طور کلی داستان ماهیتی طنز گونه را دارد چرا که شرایط توصیف شده طنز است و از اینجا نشأت می گیرد که کمدی نهایت تراژدی است.زندگی مدرن با حکومتی که از اعماق تاریخ مشعل کهنه پرستی را به دست گرفته اند. ما فی نفسه از متنی که می خوانیم لذت می بریم.چون متن خود واقعیت است. در آخر دوگانگی شخصیت ها شکسته می شود و برابری انسان ها مورد توجه قرار می گیرد . و این خود انگیزۀ روایت است چرا که در فقدان روایت هیچ چیزی شکل نمی گیرد. امافقط روایت است پاسخی به سوالی داده نمی شود قضاوت و داوری هم در کار نیست. این امر سبب می شود که خط آخر داستان نقطه ای برای شروع باشد. شخصیت ها می آیند که نقش خود را بازی کنند یا به تمامی زن باشند و یا مرد. چرا که خواننده از پنجره جنس سومی را می بیند که رفته اما نتوانسته مثل آن باشد و حالا آمده تا دوباره در جای خودش بنشیند.جنس سوم یعنی همان فاحشه و یا کسی که می خواهد از او سودی ببرد. جنس سومی که خود بشر او را پدید آورده و اگر در موقعیت او قرار بگیری ناچاری که او بشوی.نویسنده پنجره را باز می کند وواقعیت جامعه اش را به خودش به زنش و به مخاطب داستانش نشان می دهد...