Friday, August 05, 2005

شعری از لئونارد کوهن
برای رنج همه آزاد اندیشان
دیروز ،امروز...
روزی باور داشتم
تنها خطی از یک شعر چینی بتواند
چگونه افتادن شکوفه ها را دگرگون کند
واین که ماه
خود بالا می رود از اندوه موجز انسان های سرافکنده
تا به پیمانه های شراب سفر کند.
فکر می کردم
اشغال سرزمین ها تنها برای این آغاز شده
تا دسته های سیاه کلاغان
به اسکلت ها- با بی اشتهایی- ناخنک بزنند.
وانسان-نسل از پی نسل-
کاشت و برداشت می کند
تا بساط سوگواری شایسته ای را فراهم آورد.
فکر می کردم
حاکمان زندگی شان را
چون قلندران همیشه مست به پایان می رسانند
قلندرانی که زمان را
از شعله شمع ها و گاه باران می خوانند.
و درس شان را از زیارت حشره ای بر گستره برگی از کتاب می گیرند
همه این
پس کسی شاید
نامه ای از تبعیدگاه خود بفرستد
به دوستی در موطنی باستانی.
من کشوری تنها را برگزیدم
شکسته از عشق
بی اعتنا به حس برادری که جنگ پدیدش می آورد.
زبانم را بر گستره زبر ماه کشیدم
تا جلایش دهم
روح ام را
در تلخابی صورتی رنگ شناور کردم؛
چون قایقی معطر
برای پریزادان خاطره.
تا تضعیف شوم
تا بنوشم
تا نجوا کنم
اندوخته قدرت شان انگار
در آن سوی مه ساحل جای گرفته
و دختران شان،توان شان
چون چرخش هزار ساله عقربه های ساعتی
فرمان بردارانند.
...درنگ کردم
آن قدر که زبانم زخم شد.

گل برگ های قهوه ای
چون آتش به گرد شعرهای ام پیچیدند
شعرهای ام را به سوی ستارگان نشانه رفتم
اما آنها چون رنگین کمان خمیده بودند.
پیش از آنکه جهان را از میان اره کنند
چه کسی می تواند
راه های دره آسا را رد یابد؟
احشام تراشیده از سنگ زمان
پرسه زنان از جلگه ها به جشن ها می روند،
و فرش بر فرش برگ های پاییزی
جارو می شوند.
و چیزی
سخت فراموش مان می کند.

1 comment:

احمد زاهدی لنگرودی said...

mesl-e hamish-e be mogh-e va beja bud
Afarin
Shad bashi
Bye