کاش بودی حرفی ازغم ها نبود
استتار خیس شبنم ها نبود
باد شاخۀ درختان را تکان می دهد. چای را که سر می کشم شیشۀ عینکم را بخار می گیرد و من دیگر خیابان خیس را نمی بینم.پرده را می اندازم.دوباره تنها می شوم. اینجا می نشینم و هیچ کس سراغم را نمی گیرد. همه می روند و می آیند و آخر شب هنگام خواب یادشان می افتد به من زنگ نزده اند و با خود می گویند فردا، اما فردا نمی شود چرا؟ و من هی تنها تر می شوم؛ می سوزم، می نویسم و همینطور کتاب می خوانم. تمام زندگی انگار همین است، همین که در رنگ پریدگی یک سایه دست همدیگر را رها کنیم و برویم تا دیگر هیچ وقت چشم مان به آفتاب عادت نکند. نور چشمم را می زند، وقتی میان آدم ها می روم آن سرمای سخت استخوانم را می سوزاند. نه نمی خواهم ابهام ابدی آن سایۀ گنگ دوباره مرا با خود ببرد و هرگز نیاورد.
ما عاشق نمی شویم دیوانه می شویم. می خواهیم در دلپیچۀ جاده و جنگل و دریا در آغوش هم به خواب رویم.نفس هایی که تا ته وجودمان را گرم خواهند کرد بی دریغ. تابستان را رها می کنیم تا پیازهای قرمز بوی پاییز را بیاورند. ننه جان هر سال این را می گویی ها! عاشق نمی شویم که، دیوانه می شویم چندک می زنیم گوشۀ ذهن تخدیری مان و تا بیاییم دنبال بهانه ای بگردیم در لهیب نورسیدۀ ع-ش-ق می سوووزیم. کبریت می کشیم وبربیقراری نخ باریک هستی می گدازیم. به نقطه موهومی از پشت پنجره چشم می دوزیم.کیفورمان می کند فکر پنجره ای که وقتی صبح بیدار می شویم آفتاب را قبل از ناشتایی روی سینه مان پهن کند ودر باریکه نور ِ آمده بوی دریایی باشد که رنگش سبز است و موج های کوچکش کف دارد.عاشق که نه سرشار از نیاز می شویم، زمین بی آب و علف. سایۀ شبنمی را چنان سخت در آغوش می فشریم که باور کنیم تلخی سراب را. فکرش دیوانه ام می کند؛ تمام زندگی را می دویم فرسنگ ها دور از هم تا یک بار تنگ هم باشیم و من این تنگه ها را عاشقم.در معرض باد مشرق گردو خاک به صورتم می نشیند و من هیچ کلمه پیدا نمی کنم که شوق درونم را بگوید دیوانه ام یا مبهوت یا عاشق یا غرق جنون که می خواهم دنیا را به روی کاغذ بکشانم به زور.پوستم کدر و تار می شود که سیگار می کشم؟ ای به درک، به جهنم سیاهی که تمام زندگی ام شده. عاشق که نه پس ما چه می شویم جایی که چنین بی پروا آدمی را به خون می نشانند و دست های خونی را جلوی چشم ما می گیرند و ما در مسیر قبرهای خالی جنازه های سنگین از ترانه را به دوش می کشیم.جنازه ها را به آب می دهیم تا دوباره ترانه ها را به ما بازگرداند مهربانی بی بهانۀ دریا.هی بازگشت و هی ... و کی می شود که سیر گریه کنیم در آغوش گرم دریا. در کلۀ طوفان زده ام همه چیز قر و قاطی شده، اصلاً همه چیز به باد رفته و کاسۀ خالی ماندۀ سرم دنجک مکانی است برای لانۀ دو کفتر نوک در نوک هم چفت کرده. هان! چه بوی خوبی داشت این وهم. پلک های سنگین شده از زور رویا، ترس تنهایی از لابلای پلک های حیران به زور می چپند داخل تا ....
استتار خیس شبنم ها نبود
باد شاخۀ درختان را تکان می دهد. چای را که سر می کشم شیشۀ عینکم را بخار می گیرد و من دیگر خیابان خیس را نمی بینم.پرده را می اندازم.دوباره تنها می شوم. اینجا می نشینم و هیچ کس سراغم را نمی گیرد. همه می روند و می آیند و آخر شب هنگام خواب یادشان می افتد به من زنگ نزده اند و با خود می گویند فردا، اما فردا نمی شود چرا؟ و من هی تنها تر می شوم؛ می سوزم، می نویسم و همینطور کتاب می خوانم. تمام زندگی انگار همین است، همین که در رنگ پریدگی یک سایه دست همدیگر را رها کنیم و برویم تا دیگر هیچ وقت چشم مان به آفتاب عادت نکند. نور چشمم را می زند، وقتی میان آدم ها می روم آن سرمای سخت استخوانم را می سوزاند. نه نمی خواهم ابهام ابدی آن سایۀ گنگ دوباره مرا با خود ببرد و هرگز نیاورد.
ما عاشق نمی شویم دیوانه می شویم. می خواهیم در دلپیچۀ جاده و جنگل و دریا در آغوش هم به خواب رویم.نفس هایی که تا ته وجودمان را گرم خواهند کرد بی دریغ. تابستان را رها می کنیم تا پیازهای قرمز بوی پاییز را بیاورند. ننه جان هر سال این را می گویی ها! عاشق نمی شویم که، دیوانه می شویم چندک می زنیم گوشۀ ذهن تخدیری مان و تا بیاییم دنبال بهانه ای بگردیم در لهیب نورسیدۀ ع-ش-ق می سوووزیم. کبریت می کشیم وبربیقراری نخ باریک هستی می گدازیم. به نقطه موهومی از پشت پنجره چشم می دوزیم.کیفورمان می کند فکر پنجره ای که وقتی صبح بیدار می شویم آفتاب را قبل از ناشتایی روی سینه مان پهن کند ودر باریکه نور ِ آمده بوی دریایی باشد که رنگش سبز است و موج های کوچکش کف دارد.عاشق که نه سرشار از نیاز می شویم، زمین بی آب و علف. سایۀ شبنمی را چنان سخت در آغوش می فشریم که باور کنیم تلخی سراب را. فکرش دیوانه ام می کند؛ تمام زندگی را می دویم فرسنگ ها دور از هم تا یک بار تنگ هم باشیم و من این تنگه ها را عاشقم.در معرض باد مشرق گردو خاک به صورتم می نشیند و من هیچ کلمه پیدا نمی کنم که شوق درونم را بگوید دیوانه ام یا مبهوت یا عاشق یا غرق جنون که می خواهم دنیا را به روی کاغذ بکشانم به زور.پوستم کدر و تار می شود که سیگار می کشم؟ ای به درک، به جهنم سیاهی که تمام زندگی ام شده. عاشق که نه پس ما چه می شویم جایی که چنین بی پروا آدمی را به خون می نشانند و دست های خونی را جلوی چشم ما می گیرند و ما در مسیر قبرهای خالی جنازه های سنگین از ترانه را به دوش می کشیم.جنازه ها را به آب می دهیم تا دوباره ترانه ها را به ما بازگرداند مهربانی بی بهانۀ دریا.هی بازگشت و هی ... و کی می شود که سیر گریه کنیم در آغوش گرم دریا. در کلۀ طوفان زده ام همه چیز قر و قاطی شده، اصلاً همه چیز به باد رفته و کاسۀ خالی ماندۀ سرم دنجک مکانی است برای لانۀ دو کفتر نوک در نوک هم چفت کرده. هان! چه بوی خوبی داشت این وهم. پلک های سنگین شده از زور رویا، ترس تنهایی از لابلای پلک های حیران به زور می چپند داخل تا ....
No comments:
Post a Comment