Saturday, February 21, 2009

دل می دهی به شوریدگی هایم، ومن هزار بار عهد می کنم که چشم برندارم از سیاهی شب آویز چشم تو. دستهایت بوی بیدمشک های شهرم را می دهد و دور که می شوی انگار دلم میان دل آشوبه دریا پرت می شود. کاش همسفری چون تو با من تا همیشه بیاید تا آنجایی که قطار از ریل خارج شود و به سمت هیچ برود. دلم تنگ است به خدا طاقتم کم شده نمی دانم اما دلم تنگ است به قول شاعر پلک که می زنم دلم برایت تنگ می شود. دوباره با این شبها سر لج افتاده ام و میخواهم زود صبح شوند و من بیایم در خیابان های شلوغ تهران دوره بیفتم به دنبال تو.

باد بیدارم کرده گویا دست هایش را بر تنم کشیده تا نرم و عاشقانه در خاکستری خوابهایم آبی امیدش را بپاشد. چشمهایم را آن قدر نوشیده تا باز کنم و ببینم که دنیا اگر و تنها اگر عاشق باشی دیدنی است. آخرین پیاله شراب هفت سالۀ تیپا خوردن عاشقان را که به آتش قلبم می ریزم گر می گیرد و ققنوس پر سوخته ای می سازد از من شیدا. لحظه هایم را پارو می زند نفس هایش، باد توفنده جاودانی سرگردان و کنار خستگی سپیده دمان پهلو می گیرم. چه پیر شده ای صبح سپیده ای که در تن پیچه های جوانی من بال بال می زنی چه رنگت پریده گویی تو نیز چون من از طواف جنون در آغوش سالک باز ایستاده ای. دلداده ای به باد تو نیز مثل من مسحور سبکبالی اش شدی. سوز گرم تیغ را که بی محابا می زنی با اولین نیزه خورشید بر درخت به جان می خرم که زخم های تو مرا به تلواسه های عشق رسانیده.

Monday, February 09, 2009

بپیچ مثل عَشَقه ای بر تنم. دستهایت را برای نابودی ام به گردنم حلقه کن. تمامم کن،بگذار یک بار دیگر طعم تو را مزه کنم و تمام شوم. نمی دانم خودم هم نمی دانم چرا باتو نابودی را می خواهم. می خواهم با تو تمام شوم. انگار تو می دانی معنای بودنم این است. برندگی کلمه های مرا بر ساقه نازکت حس می کنی؟ می بینی من چگونه دارم خودم را محک می زنم؟ می شنوی حتی گریه هایم لحن صدای تو را گرفته اند و من که پروا ندارم از مست شدن در سادگی دستهای تو. طلب آب نمی کنم اما ببین چگونه دل دل می زنم تا نمیرم. من ترس از تاریکی شب را بهانه می کنم تا صدای تو را بشنوم. من همه ترانه ها را برای یافتن کورسویی از تو می شنوم. نگو دیوانه شده ام دیگر عقل هم حکم به گرفتاری بی چون و چرا در عاشقانه های تو می کند. نگو دیوانه ام دیوانه....

Friday, February 06, 2009

چگونه در بلور یخ زده تنم آب می شوی که طغیان می کنم؟ چگونه صندوقچه غم هایم را بر می داری که نمی فهمم؟ تو مثل لانه کبوتران امنی. کنار تو همیشه راهی برای رفتن هست. و من سالهاست که می روم و نمی رسم. گرمی دست های تو شیاری در قلبم باز کرده که از آن من با تمام نفس هایم روی کاغذ چکه می کنم. چگونه است که تو روزهای دلتنگی مرا از بر می دانی؟ من که جز سکوت تلخ این روزها و شورابه اشک ها ردی نگذاشته بودم. لمس واژه هایی که نشان تو را دارند بی طاقتم می کند. پاهایم یاری نمی کند کوچه را تمام کنم. ماه هم نیمه است امشب.