Thursday, October 27, 2005


کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار چیزی مجرد است
که در انزوای باغچه پوسیده است.



چند شب پیش تلویزیون مستندی به نام یادگاری پخش کرد. از روستای زید آباد بم. زنی با صورتی به رنگ گندم هایی که مدت ها پس از فصل درو هنوز بر خوشه ها در میان باد می رقصند خمیر نان ورز می داد و زل زده دردوربین می گفت: این همه ازما فیلم می گیرید برای چه؟ این ها به درد ما نمی خورد جز اینکه فامیل هایمان ببینند و خجالت زده بشویم .چرا فیلم می گیرید؟
صدایی از پشت دوربین می گفت خواهر تنها کاری که از دست ما بر می آید همین است که فیلم بگیریم تا دیگران مشکلات شما را ببینند.زن با نگاهی که در آن به جز اندوهی کپک زده هیچ چیز دیگر نبود خمیر را میان سینی پرت کرد و گفت:این کاری که شما می کنید باری از دست و دل ما بر نمی دارد.به جای این کارها یکی بیاید به ما کمک کند.دوربین چرخی در چادر زد.دختر جوانی چادر سیاه به سر گوشه ای نشسته بود. دوربین بی اینکه به رختخواب های پاره و اسباب کهنه چادر اهمیتی بدهد به صورت زن نزدیک شد. صدای زن از میان دندان های شکسته و لب های ترک خورده اش سر دوربین را کمی به عقب کشید هشت ماه است شوهرم مرده...دیگر فایده ندارد، شما به خاطر حقوق خودتان می آیید هی ازما فیلم می گیرید کسی به فکر ما نیست. صدا می گوید: نمی خواستیم ناراحت تان کنیم و زن که بوی داغی ِ زندگی از دست های آردی اش تا بیخ دماغ دلمرد گان سرزندۀ پشت دوربین پایتخت می آید به نقطه ای سپید در میان گلولۀ خمیر چشم می دوزد و می گوید من خودم خیلی ناراحتم آقا خدا می داند.ببخشید .....
زود می گذرد.بم را چه زود فراموش کردیم.ارگ را .خرمای سیاه، پرتغال زرد، مردان و زنان وکودکان سبز وآبی .وآن دم صبح کبود و خاموش. همه چیز از یادِ ما رفته، مثل عشقی که در گذر زمان پلاسیده.اما نه، انگارعشق، این ته مایۀ زندگی خاموشی نمی گیرد.یک مستند از خرابه های بم هنوز می تواند سیل اشکی راه بیندازد که دل مان را از جا بکند و با خودش ببرد تا آنجا که غارتگران ِ معنای آزادی در دفترمشق کودکان بم طوماری از عدالت علی می نویسند.غافل از اینکه پسرکی که پایش را از دست داده و دخترکی که آستین های پاره اش را از دوربین مخفی می کند مدرسه نمی روند.دل شان لک زده که مشق بنویسند معلم جریمه بگوید:صدبارازظلم، صد بارازفراموشی، صدبارازسرما، صد باراز وعده های داغ و دروغ تهران.
یک روزی همین نزدیکی ها ما هم می رویم مدرسه، دفتر ِ نومی خریم، رخت نو می پوشیم، یادمان می رود که اشک شور است یا شیرین. آن وقت مدادمان را می تراشیم و می نویسیم: می دانیم دروغ می گویید.حتی بابا که قبلاً نماز می خواند دیگرنه حوصلۀ علی را دارد نه شما را.چادر مامان زیرخاک ها پوسیده.خودش هم دارد زیربار ِغصه می پوسد. اینجا سرد است، گرم است، اما ما هر طور شده وام می گیریم خانه می سازیم.ما بدون یک پا هم می توانیم راه بیافتیم وهمه ورقه های دفترمان را که از بی عدالتی شما سیاه کرده ایم به درو دیوار ایران بکوبیم .ما می آییم و چشم در چشم تان می دوزیم و می گوییم که آن صندلی اندازۀ شما نیست.ما هر شب موقع خواب زیر لب می گوییم:
من اگر برخیزم
تواگر برخیزی
همه بر می خیزند...

Monday, October 10, 2005

فریدون فروغی جاودانه شد
دنبال بهانه می گشتم.هفدهم بهانه ام شد. برای گذاشتن این نوشته دلیل خاصی ندارم به جز حسرتی که تا همیشه بر دلم مانده و... هرکس مرا می بیند سراغ تو را می گیرد و من بی باینکه شهامتش را داشته باشم می گویم که رفته ای.چیزی از مانی مجدی ندارم جز همین دست نوشته ها و دل نوشته های کوتاهش و دردی که بر گرده ام گذاشت.در مطلب دخل و تصرفی نکرده ام و مسوولیتش به پای نگارنده ای است که نیست.




مرگ آخرین ترانه « فریدون فروغی »
امیر آباد- مسجدالنبی- سه شنبه- هفده مهر ماه- 1380
از میدان انقلاب، خیابان کارگر را که به طرف شمال رفتیم، بعد از رد کردن سه تا چراغ قرمز به امیر آباد رسیدیم. امیر آبادی که زندگی درش همیشه جریان داشته، بعد از مغازه های گوناگون که بیشترشان ویترین عروسک و نقره جات بود یک دانشگاه یک مسجد و تهش یک ایستگاه.
فریدون فروغی: سراینده، آهنگساز، نوازنده و خواننده محبوب و محروم؛
جمعه شب 13 مهر 80 در سن 51 سالگی بر اثر عارضه سکته قلبی در خانه خود، واقع در تهران پارس ترانه بدرود را خواند. فروغی بهمن ماه سال 1329 در تهران به دنیا آمد و در آغاز نوجوانی با خرید یک ست «درامز» به نواختن موسیقی پرداخت، سپس گیتاری به دست آورد و دلبسته آن شد و موسیقی را از طریق شنیداری آموخت و به گفتۀ خودش استادش«ری چارلز» بود و از موسیقی اش الهام می گرفت. فروغی حتی نت خوانی را بدون استاد آموخت، تا این که تورج نگهبان خواندن ترانه فیلم آدمک ساخته خسرو هریتاشی را به فروغی پیشنهاد کرد و این ترانه به همراه ترانۀ دیوانه دل اولین گام در عرصۀ حرفه ای اش شد. او که از اواخر دهۀ چهل فعالیت هنریش را آغاز کرده بود، به دلیل جنس صدا و موسیقی نویی که ارائه می داد سریعاً به یک هنرمند پیشرو در عرصۀ موسیقی روز مبدل شد.البته اینجا جا دارد که یادی هم از فرهاد عزیز شود که در بستر بیماری به سر می برد.سبک فرهاد سوادکوهی و فریدون فروغی نزدیک به هم بود. فروغی پیش از انقلاب سه آلبوم غاز، یاران و سال قحطی را عرضه کرد که این آلبوم ها ترانه هایی چون گرفتار، غوزک پا، ظهر تابستون،قریحه، مشتی ماشاءالله، شیاد، حقه ،زندون دل و ... را در خود جای داد. برای سه فیلم آدمک، یاران و تنگنا ساخته امیر نادری ترانه خواند.فروغی پس از انقلاب هم سه آلبوم آماده عرضه داشت که متاسفانه با وجود تلاش هایش هیچ یک اجازۀ انتشار نگرفت و حتی اثری که در سبک « بلوز» در مدح حضرت علی ساخته بود هیچ گاه مجالی برای بروز نیافت و فقط موفق به اجرای چند کنسرت معدود وموفق سه بار در کیش شد.و ترانه یار دبستانی من برای فیلم فریاد تا ترور ساخته منصور تهرانی را خواند.آخرین فعالیت رسمی اش اجرای ترانه ای با شعر نیما یوشیج در فیلم دختری به نام تندر ساخته حمیدرضا آشتیانی پور بوده است.
او تنها بود تنها ماند و تنها رفت ...
فریدون هیچگاه در طول دوران آوازخوانی تن به ابتذال نداد و همواره متانت و وزانت ترانه هایش را حفظ کرد و علیرغم همه نامهربانی هایی که سالهای زندگی اش را سوزاند تن به ترک وطن نداد . با این که بسیار و بسیار دعوت نامه دریافت می کرد و تشویق به برگزاری کنسرت در آنسوی آبها می شد. فریدون به گفته دوستان ونزدیکانش علاقه خاصی به ترانه آدمک داشت؛ چون سایه های بی امان/ بازیچه دست زمان/ در این دنیا ماندم چنان/افسرده و حیران/سرگشته و نالان/چون آدمک رنجیر بر دست و پایم/از پنجه تقدیر من کی رهایم/ .
شاید بتوان گفت ترانه فروغی به نوعی بیان احوال خودش بود.از همین رو چنان با حس و حال می خواند و خواند.... رفت و رفت تا روزی که دیگر پایش نای رفتن نداشت...
دیگه این غوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیده ام حرفی واسه گفتن نداره
پیکر فریدون بنا به وصیتش در روستای قرقرک در نزدیکی آب باریک از توابع اشتهارد کرج به خاک سپرده شد و شنبه شب گذشته ساعت 21 دوستان و علاقمندان در مقابل خانه پدری اش گرد هم آمدند شمع روشن کردند و به یادش مرثیه خواندند. 17 مهر 1380 مراسم ختم آن مرحوم از ساعت 18 تا 19.20 در مسجد النبی واقع در امیر آباد بالاتر از کوی دانشگاه برگزار شد.با توجه به فاصلۀ زیاد خانه فریدون تهرانپارس تا مسجدالنبی حالا این سؤال پیش می آید که چرا اینجا را برای مراسم ختم آن مرحوم انتخاب گردیده؟ به هرحال عدۀ زیادی از مردم به مراسم آمدند و حتی بعضی از ساعاتی قبل از شروع مراسم به این مکان مراجعه کرده بودند،تا هر چند دیر اما به هر صورت در سوگ خواننده محبوب شان که طی این سالها از او بی خبر بودند عزاداری کنند و احساس همدردی خود را با خانواده آن عزیز و جامعۀ هنری ایران نشان دهند.در زمان شروع ختم داخل مسجد مملو از جمعیت شده بود و دیگر جایی برای پذیرایی از علاقمندان نبود، همچنین در طی مراسم ، چهره های بابک بیات، سپهرو خشایار اعتمادی دیده می شد در حدود نیم ساعت پس از شروع مراسم در پی یک حرکت جالب از سوی جوانان سوگوار با گذاشتن موسیقی فریدون در پخش یک ماشین پراید که گویا متعلق به وابستگان فریدون بود تا پایان مراسم بیرون مسجد، مردم تمام خیابان با فریدون همصدا شدند و او را که یک عمر برای مردم خواند بدرقه کردند و حال و هوایی تازه در امیرآباد بود که بسیار لمس کردنی و تماشایی شده بود. نیروی گشت انتظامی و راهنمایی و رانندگی هم که به علت شلوغی به آنجا آمده بودند هیچ نوع آزار واذیتی به جمعیت نرساندند و مخالفتی با عزاداری مردم نکردند.در پایان مراسم مردم از جلوی درب مسجد به سمت پایین خیابان امیر آباد حرکت کردند و در پایان با خواندن سرود ای ایران به مراسم پایان بخشیدند و مردم از هم جدا شدند. و قرار به مراسمی در مزار آن شادروان در روز پنج شنبه گذاشتند.
فریدون فروغی وصیت کرده بود:
بگویید که برگورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت و لی هرگز آن را نشناخت
مهربان بود ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت و لی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوش بود ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی می نمود ولی هرگز دل به کسی نداد
و خلاصه بنویسید:
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن.
فریدون فروغی جاودانه شد روحش شاد...
تقدیم به دختری گندم گونه
مانی

Saturday, October 08, 2005

سکوت
سکوتی عمیق تر
وقتی جیرجیرک ها تردید می کنند

لئونارد کوئن

شعر را نوشته ام.می روم گاوی را که در میان دشت سبزی در دامنه ای نشسته در آغوشم می گیرم. می دانم که هیچ نمی گوید، به دورها می نگرد. دست هایم را به دور گردنش می اندازم و نوازشش می کنم. اشک روی پوست قهوه ای رنگش می افتد و از آنجا وارد قسمت های طلایی می شود. معصومیت نگاهش را چنان دوست دارم که نگاهش می کنم تا جایی که پلک هایش را پایین می اندازد. زیر گردنش را که دست می کشم خوشش می آید، اما به روی خودش نمی آورد.سرم را برمی گردانم رگ های روی شکمش بیرون آمده.دست می کشم به تنش ودوباره سرم را روی سینه اش می گذارم .آب دهانش می رود، در باد گم می شود.از جیبم کاغذ را بیرون می کشم و جلوی دهانش می گیرم. نه،نه، یک بار دیگر شعر را می خوانم،سعی می کنم کلمه ها را درخاطرم نگه دارم؛ کاغذ را بو می کشد و آن را می خورد ،چه زود چه زود. من مدتها می نشینم ، او نشخوارمی کند، شعر مرا،احساس مرا بالا می آورد و دوباره فرو می خورد.عشق مرا زیر دندانهای قدرتمندش له می کند.جدایی اما، این رفتن ساده و عاشقانه ات از گلویش پایین نمی رود.لحظه ای درنگ می کند من او را در آغوشم می فشرم و او گرمای تابستانی و امن تنش را در اوایل پاییزی غریب به تن من می دهد.می اندیشم ؛حتماًهمۀ کلمات شعر درهم شده حالا. سر شده رس در چرخ های کوزه گری به دَوَران افتاده زیر دستِ کسی که تمام تابستان فراغتش پرنشده ، من نم کشیده از طراوت باران زیر طاقی متروکی افتاده، غم شده مُغ، می را سه پیمانه یکی بالا می رود، اما درد همان درداست،دردِ واژه ها که زیر پیراهن دریده عشق پنهان کرده بودند، دردِ شاعر که می میرد در سوگ رویا هایی که دربزاق گرم دهان گاوی زیر تیغ اند.پیشانی ام را به پرزهای لطیفش می کشم تا درد بی امان عشق فراموشم شود.

Tuesday, October 04, 2005

رسانۀ ما

گوبلز مدیر تبلیغات سیاسی هیتلر معتقد بود: «دروغ را باید آن قدر بزرگ گفت تا کسی در حقیقت بودن آن تردید نکند». مقالات زیادی در مطبوعات منتشر می شود مبنی بر اینکه رسانه های جمعی در ایران بومی هستند و یا به همین زودی زود بومی می شوند. اما حقیقت تردید ناپذیر این است که ما رسانۀ بومی نداریم.رسانه های جمعی در ایران، از جمله تلویزیون که از تاثیر گذارترین آنهاست،در واقع جایی است برای نمایش فرهنگ های دیگری که از دیگران به عاریت گرفته شده اند.بحث بر سر برتر و یا پست تر بودن آنها نیست .ایرانی بودن چیزی نیست که در سریالهای بی مغز و محتوای سیما می بینیم ،در حرف های پوچ مجریان رادیویی می شنویم و یا در صفحه های مطبوعاتی که فقط سیاه شده اند می خوانیم. احمق فرض کردن مخاطب ومنفعل پنداشتن او از قدرت بی چون و چرای مدیران رسانه ها حکایت می کند. اما نظریه پردازان ارتباطی بر این باورند که مخاطب فعال است و در مقابل هرگونه پیامی که ازسوی رسانه به جانب او می آید، عکس العملی از خود بروز می دهد.هر مخاطب با توجه به کارکردی که رسانه برای اودارد به نحوی به این محرک پاسخ می دهد. دراینجا مخاطبان به سه دسته تقسیم می شوند:اول مردم معمولی،دوم تحصیلکردگان و سوم قشر ویژۀ مرتبط با موضوع.هر یک از این گروهها به نحوی که برای خودشان قابل درک است با رسانه ارتباط برقرار می کنند.مگر نه این است که وظیفۀ رسانه انتقال پیام به مخاطب است تا تاثیر این پیام به صورت بازخورد در جامعه مشاهده شود؟ پس به این ترتیب سرکردگان رسانه های جمعی در ایران به دلیل آشنا نبودن با فن آوری اطلاعات و نداشتن هیچ گونه علمی در این زمینه فراموش کرده اند که مخاطب، انتخاب گر است.اوهر قسمت را که بخواهد می خواند، می بیند و یا می شنود.برای مثال، قراردادن مخاطب در این تعارض و تنگنا که ساعتی را به دیدن فیلم های خارجی با مضمون فرهنگی آنها بگذراند(بدون اینکه زمینه شناخت این فرهنگ و مقایسه آن با فرهنگ بومی برایش وجود داشته باشد)و بلافاصله پس از آن طی برنامه ای به یادگیری اصول مذهبی بپردازد، نمی تواند مانع تصمیم گیری وپویایی ِ مخاطب شود.چرا که حتی در حین برنامه می تواند کانال را عوض کرده و برنامه دیگری را ببیند و این ترسی است که برنامه سازان همیشه با آن مواجه اند.در آخر یکی از این دو بر دیگری چیره می شودو ذهن مخاطب را به خود مشغول می دارد. و از این پس است که رسانه باید منتظر بازخوردهای پیام خویش در جامعه باشد.دودستگی ها و چند دستگیهایی که هرروز شاهد آن هستیم و به وفور مشاهده می شود؛گروهی این گروهی آن پسندند! این و آنی که ماهیت مشخصی ندارد ونمی توان نام آزادی اندیشه را بر آن نهاد،بلکه بیشتر رفتارهایی هیجانی است که پاسخگوی نیاز مخاطب نیست و پس از مدت کوتاهی جایگزین دیگری پیدا خواهد کرد.همین برداشت بدون انگیزه و بدون برنامه زمینه های اندیشه ها و رفتارهای مخربی است که همان تاثیر مستقیم و بی کم و کاست وسیله ارتباطی است.این می تواند نکته قابل توجهی برای کسانی باشد که دم از داشتن رسانه ملی می زنند.رسانه ای که جایی برای بروز خلاقیت دانش آموختگان ِجامعه اش ندارد کجایش ملی است؟رسانه ای که نمی تواند یک کانال ارتباطی بین شهرهای مختلف ایران برقرار کند چطور می خواهد فرهنگِ بومی را درونی کند؟ هرکس می تواند کار کند، خلق اثر کند وبرای مخاطبان خویش چاره ای بجوید امافقط در چار دیواری خانه اش حق نمایش و چاپ و اجراو ... را دارد.آیا یک شبکه تلویزیونی خصوصی که به راحتی می توان به آن دست یافت می تواند رویایی دست نیافتنی باشد؟تاثیر گذاری وقدرت رسانه امری است انکار ناپذیر به شرطی که پیام های رسانه ای، در مسیر درست خویش هدایت شوند.وجودِ رسانه ملی و بومی وچیزی از این دست دروغ بزرگی است اما مخاطبان ِ امروز، سربازان آلمان نازی نیستند که باور کنند نازیسم سعادت و حقیقتی ابدی است.

Saturday, October 01, 2005

نوشتۀ زیر بخشی از یک داستان است که بنابر دلایلی ادامه پیدا نخواهد کرد. در ضمن رعایت اصل بیطرفی برای مخاطب از ضروریات است.!!!