Saturday, June 02, 2007

خاكستر
تلنگرهاي مدام كه روحم را چنين آزرده مي كنند. خوب مي دانم همين حالا كه بهار مرا به دوش مي كشد چقدر رو به زوالم و من به ندانستن ها عادت كردم بي آنكه بخواهم پرده اي كشيدم ميان گنداب بي سرو ته ذهنم و دنياي مصيبت زده و خالي آكنده از بهار. هنوز افق هايي را مي جويم كه دست كم مرا به آرامش يك شب كويري برسانند. مي خواهم دلم را خوش كنم به همين چهار كلمه و حرف و تنهايي. به عشق هايي كه دست از سرم بر نمي دارند و روياهايم را به تباهي مي كشند. هنوز ته مانده ذهنم چراغك سرخي هست كه به آن دلخوش باشم. پس هستم.