دل می دهی به شوریدگی هایم، ومن هزار بار عهد می کنم که چشم برندارم از سیاهی شب آویز چشم تو. دستهایت بوی بیدمشک های شهرم را می دهد و دور که می شوی انگار دلم میان دل آشوبه دریا پرت می شود. کاش همسفری چون تو با من تا همیشه بیاید تا آنجایی که قطار از ریل خارج شود و به سمت هیچ برود. دلم تنگ است به خدا طاقتم کم شده نمی دانم اما دلم تنگ است به قول شاعر پلک که می زنم دلم برایت تنگ می شود. دوباره با این شبها سر لج افتاده ام و میخواهم زود صبح شوند و من بیایم در خیابان های شلوغ تهران دوره بیفتم به دنبال تو.
Saturday, February 21, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment