باد بیدارم کرده گویا دست هایش را بر تنم کشیده تا نرم و عاشقانه در خاکستری خوابهایم آبی امیدش را بپاشد. چشمهایم را آن قدر نوشیده تا باز کنم و ببینم که دنیا اگر و تنها اگر عاشق باشی دیدنی است. آخرین پیاله شراب هفت سالۀ تیپا خوردن عاشقان را که به آتش قلبم می ریزم گر می گیرد و ققنوس پر سوخته ای می سازد از من شیدا. لحظه هایم را پارو می زند نفس هایش، باد توفنده جاودانی سرگردان و کنار خستگی سپیده دمان پهلو می گیرم. چه پیر شده ای صبح سپیده ای که در تن پیچه های جوانی من بال بال می زنی چه رنگت پریده گویی تو نیز چون من از طواف جنون در آغوش سالک باز ایستاده ای. دلداده ای به باد تو نیز مثل من مسحور سبکبالی اش شدی. سوز گرم تیغ را که بی محابا می زنی با اولین نیزه خورشید بر درخت به جان می خرم که زخم های تو مرا به تلواسه های عشق رسانیده.
Saturday, February 21, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment