بپیچ مثل عَشَقه ای بر تنم. دستهایت را برای نابودی ام به گردنم حلقه کن. تمامم کن،بگذار یک بار دیگر طعم تو را مزه کنم و تمام شوم. نمی دانم خودم هم نمی دانم چرا باتو نابودی را می خواهم. می خواهم با تو تمام شوم. انگار تو می دانی معنای بودنم این است. برندگی کلمه های مرا بر ساقه نازکت حس می کنی؟ می بینی من چگونه دارم خودم را محک می زنم؟ می شنوی حتی گریه هایم لحن صدای تو را گرفته اند و من که پروا ندارم از مست شدن در سادگی دستهای تو. طلب آب نمی کنم اما ببین چگونه دل دل می زنم تا نمیرم. من ترس از تاریکی شب را بهانه می کنم تا صدای تو را بشنوم. من همه ترانه ها را برای یافتن کورسویی از تو می شنوم. نگو دیوانه شده ام دیگر عقل هم حکم به گرفتاری بی چون و چرا در عاشقانه های تو می کند. نگو دیوانه ام دیوانه....
No comments:
Post a Comment