Thursday, January 29, 2009

آسمان هنوز روشن است اما اتاق من در تاریکی هول آوری فرو رفته. می ترسم پنجره را باز کنم می ترسم نور در اوهام من گم شود. می اندیشم به باریکه جویی که در ذهنم راه گرفته.گوش هایم را تیز می کنم می شنوم آری این صدای جویی است که از اشک های تو به راه افتاده می درخشد. بیکرانۀ دست های تو است که ترس مرا در خود گرفته. من آن پرنده قفسی ام که عمری است بال و پرم را به رخ می کشم. تنها در آستانه تاریکی ام. نیازم نگاه توست؛تو ققنوس پرسوخته ای که بالهایم را آتش می زنی. بگذار بار دیگر آن همه راه را بروم بگذار تکرار کنم خودم را در لهیب آتش عشق.من راه های نیم رفته را تمام خواهم کرد. کوه را صدا می زنم و دریا را به چشمهایم راه می دهم. خورشید انتظارم را می کشد.

No comments: