وقتی خروج می کنی از راههای سنگفرش شده آدمیت؛ تازه می شوی مثل من که اینجا لب آبها نشسته ام و تور خیال می بافم. نه اینکه ضجه های خاطره ها را نمی شنوم، نه اینکه سنگدل شده باشم. تنها عاشقم عاشق ادامه همه دلدادگی های خوب و بد. عاشق اینکه لحظه ای اختیار از کف بدهم و سر ریز کنم بر جوهر دست نوشته ها. من همیشه خودم را لابلای رقصباد ذهن بیمار تو شفا گرفته می بینم. می بینم که در بیابان ها می دوم دنبال آنچه نمی دانم چیست. می بینم که رها شده ام از بند دست هایم از اسارت قلبم که نمک نشناسی می کند و ترغیبم می کند به فرداهای دور و دراز. اما من همچنان می دوم و نو می شوم تازه می شوم. من دوباره از دردها می نویسم تا تو بدانی که اگر سخنی نمی گویم دلیلش نبودن هاست. ندیدن ها. نخواستن ها. می بینی چه می گویم آه آیا این منم که می گویم یا دست هایم را باد برده است و حرف هایی که یادش داده ام جایی دیگر بر دفتری دیگر سیاه می کند. من دیگر نمی دانم چشمم به توست حالا تو بخوان بدانم آنجا که من نیستم تو چگونه آرام می گیری.........
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment