Tuesday, August 30, 2005

دوباره دستای نامرئی شب
پلکای پنجره مو می بنده

بیزار از شب از هرآنچه از من است و مال من نیست.دختری می دود با گامهایی تندتر از مردم کوچه،هنوز حریص بوسه بر دست هایت...انگار به خانه نمی رسد امشب،می ماند پشت در خانه ات...
در ِ تاکسی را به هم می کوبم وبه عادت همیشه در خیالم می گویم دیگر باز نشو،مرا نگهدار اینجا و خودت برو به جایی که هوا نیست و روزنه ای . نه برای تنفس که برای دیدن خورشید. دایره طلایی ِ امید صورتم را می پوشاند،قِل می خورد و روی سینه ام می افتد،لیز می خورد و تا پاهایم که جوراب های بلند دارند می رود .عکس من است که در دایره می خندد؛ دخترکِ نه چندان زیبای گندم گونۀ شب های تردید.چنگ می اندازم در صورتش،در کابوس سیاه چشمانش تا بمیرد تا نباشد، مرد اسکناس را از میان انگشت هایم با ظرافت بیرون می کشد. امید دوباره در من ،در دست های جوهری ام بیتوته می کند،زخم ِ تنم را می سوزاند.زنجیر سنگین پاهایم را می کِشد.تاکسی می رود، خیابان چهرۀ غریبی به خود می گیرد تا من مقابل خانه بایستم و زنگ را بزنم.و می زنم:
_ کیه؟
_ منم

هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ،فکر،هوا،عشق،زمین
مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت

1 comment:

احمد زاهدی لنگرودی said...

Nazanin Mesl-e Hamish-e Shahkar Boud
Khoub-e Khoub Fahmidam
Pirouz Bashi!