Saturday, July 16, 2005

برای گنجی به حرمت آزادی اندیشه اش
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم



بلند بلند
بر آمده از تنوره جانش
سی و چهار نان گرم
می فشارد در آغوش
برای تو زندان بان پیر
برای کودکان هنوز در بهت سحر نشسته بم
برای خاک طلایی ایران
برای من
تا شب مویه های رود
سرود انگشتانم را
به گلوی تشنه راستی بریزد
روی دیدن مهتابش نیست
زنجیر قصه زندان به پایش
تنیده تیغ خشم تناورش
به چشم خون گرفته نامردمان زور
سرخ باد وسرخ
تنور جانش ...

1 comment:

احمد زاهدی لنگرودی said...

شعرت عالی است سمیرای عزیز، شجاعتت را می ستایم