Thursday, March 05, 2009

لحظه لحظه ها را جان کنده ام تا همین امشب که تو بنشینی و اشک هایت را در جام چشم های من بریزی و من پرو خالی شوم از تو. خود تو که نگاه می کنی می بینی شدم بیدی شوریده و مجنون می لرزم عشق را در دل من باور کن هرچند گود شده زیر چشمانم و با رگه های سفید موهایم در آفتاب می نشینم. این هنوز منم دیرپای قدیمی کهنسال و پشیمان؛ از این همه نگفتن عاشقانه هایم این همه پنهان کردن تپشهای دلم برای مهربانی بی دریغ تو. وای بر من برای روزهایی که تو را از دست داده ام نمی دانم چقدر زمان دارم نمی دانم مرگ کی می رسد اما می دانم عشق خاک تنم را می کند زیر و رو می شوم آخ دلتنگ که می شوم کاش ببینی ام چگونه دیوانه وار بوی تو را که از پس سالها در مشامم رویانده ام می نوشم. مستی رسیده .مزه می کنم لبهایت را تا شیرینی این مستی پایدار شود .

1 comment:

بهناز said...

كدام عاشق شوريده از غم خود گفت؟
همه سكوت كردند و گذاشتند كه عشق،‌از درون پوكشان كند و ناگهان فروبريزند
بگو بگو! كه نگارت شوم بگو...