Saturday, December 24, 2005


شعر کوچک امروز
مثل سرگردانی باد زمستانی شدم
باز هم دلتنگ آن یار دبستانی شدم
ابرها اندوه قلبم را بهانه کرده اند
خاطراتم بر تن سرما جوانه کرده اند
از خودم تا خط دریاهای آبی می دوم
رنگ رویا می شوم از یاد خود هم می روم
قصۀ ما هم تمامش ترس و تشویش و غم است
یک ترانه یک شبِ سرشار ِازشادی کم است
ناامیدانه امید زندگی دارم هنوز
با همه دلدادگان این جهان یارم هنوز

Monday, December 12, 2005

کاش بودی حرفی ازغم ها نبود
استتار خیس شبنم ها نبود

باد شاخۀ درختان را تکان می دهد. چای را که سر می کشم شیشۀ عینکم را بخار می گیرد و من دیگر خیابان خیس را نمی بینم.پرده را می اندازم.دوباره تنها می شوم. اینجا می نشینم و هیچ کس سراغم را نمی گیرد. همه می روند و می آیند و آخر شب هنگام خواب یادشان می افتد به من زنگ نزده اند و با خود می گویند فردا، اما فردا نمی شود چرا؟ و من هی تنها تر می شوم؛ می سوزم، می نویسم و همینطور کتاب می خوانم. تمام زندگی انگار همین است، همین که در رنگ پریدگی یک سایه دست همدیگر را رها کنیم و برویم تا دیگر هیچ وقت چشم مان به آفتاب عادت نکند. نور چشمم را می زند، وقتی میان آدم ها می روم آن سرمای سخت استخوانم را می سوزاند. نه نمی خواهم ابهام ابدی آن سایۀ گنگ دوباره مرا با خود ببرد و هرگز نیاورد.
ما عاشق نمی شویم دیوانه می شویم. می خواهیم در دلپیچۀ جاده و جنگل و دریا در آغوش هم به خواب رویم.نفس هایی که تا ته وجودمان را گرم خواهند کرد بی دریغ. تابستان را رها می کنیم تا پیازهای قرمز بوی پاییز را بیاورند. ننه جان هر سال این را می گویی ها! عاشق نمی شویم که، دیوانه می شویم چندک می زنیم گوشۀ ذهن تخدیری مان و تا بیاییم دنبال بهانه ای بگردیم در لهیب نورسیدۀ ع-ش-ق می سوووزیم. کبریت می کشیم وبربیقراری نخ باریک هستی می گدازیم. به نقطه موهومی از پشت پنجره چشم می دوزیم.کیفورمان می کند فکر پنجره ای که وقتی صبح بیدار می شویم آفتاب را قبل از ناشتایی روی سینه مان پهن کند ودر باریکه نور ِ آمده بوی دریایی باشد که رنگش سبز است و موج های کوچکش کف دارد.عاشق که نه سرشار از نیاز می شویم، زمین بی آب و علف. سایۀ شبنمی را چنان سخت در آغوش می فشریم که باور کنیم تلخی سراب را. فکرش دیوانه ام می کند؛ تمام زندگی را می دویم فرسنگ ها دور از هم تا یک بار تنگ هم باشیم و من این تنگه ها را عاشقم.در معرض باد مشرق گردو خاک به صورتم می نشیند و من هیچ کلمه پیدا نمی کنم که شوق درونم را بگوید دیوانه ام یا مبهوت یا عاشق یا غرق جنون که می خواهم دنیا را به روی کاغذ بکشانم به زور.پوستم کدر و تار می شود که سیگار می کشم؟ ای به درک، به جهنم سیاهی که تمام زندگی ام شده. عاشق که نه پس ما چه می شویم جایی که چنین بی پروا آدمی را به خون می نشانند و دست های خونی را جلوی چشم ما می گیرند و ما در مسیر قبرهای خالی جنازه های سنگین از ترانه را به دوش می کشیم.جنازه ها را به آب می دهیم تا دوباره ترانه ها را به ما بازگرداند مهربانی بی بهانۀ دریا.هی بازگشت و هی ... و کی می شود که سیر گریه کنیم در آغوش گرم دریا. در کلۀ طوفان زده ام همه چیز قر و قاطی شده، اصلاً همه چیز به باد رفته و کاسۀ خالی ماندۀ سرم دنجک مکانی است برای لانۀ دو کفتر نوک در نوک هم چفت کرده. هان! چه بوی خوبی داشت این وهم. پلک های سنگین شده از زور رویا، ترس تنهایی از لابلای پلک های حیران به زور می چپند داخل تا ....