روح من، گاهی
مثل یک سنگ ِ سر راه حقیقت دارد!
«رمان نامه» قاسم کشکولی را گوش می دهم.زندگی که نمی تواند عادی باشد وشاید همه چیز ِ این زندگی از زور عادی بودن عجیب و غریب شده. حتی خود واژه اش. قاطی صفحات مجازی می شوم، اولش از زن ها متنفرمی شوم، بعد از مردها و بعد از همه نوع بشر. از تنازع بقا وهرچه هست، هرچه روزمرگی. ولی حالا در موسیقی عجیب ته فیلم که در آن گم می شوم و درست همان جایی که قاسم امضا می کند، عشقی بیمارگونه را نسبت به انسان در خودم می یابم. در یک لحظه دلم می خواهد بدوم در خیابان های تهران و این مردم دیوانه را ببوسم. اما همین جا می نشینم یادداشت کوچکی می نویسم و به این فکر می کنم که چطور می شود آدم از یک گهی مثل خودش خوشش می آید و بعد همه آن جریانات اتفاق می افتد .مکانیسم این عمل چیست؟ از نگاه مردها بر اندامم بیزارم، اما دلم به شدت می خواهد که او ،همان لعنتی ، مرا با نگاه گرمش بکاود و بعد چنان در آغوشم بگیرد که استخوان هایم خرد شود.و لحظه ای می خواهم برود گم شود نباشد، ریخت نحسش را نبینم و بعد یک شب، بی هیچ دلیل خاصی متوجه شوم که چقدر دوستش می دارم. این سر آغاز نوعی جنون است،مثل تیله ای که در کوزه ای خالی بیفتد و راهی به بیرون نداشته باشد.می چرخد و می چرخد.سرم گیج می رود و دلم به هم می خورد ،نه مادر حامله نیستم،می دانی این یک جور، یک جور، فلسفه ای دارد... آه، نه هیچی، مال شام چرب دیشب است حتماً.جنون ترانه ای است که تکرار می شود. شاید این تعبیر رویایی است که در آن من در زمستانی سخت میان کوچه ای که در آن با اولین معشوقم قدم زدم و طعم مرد را چشیدم ،نشستم و بلوز بافتنی قهوه ای رنگم را تا ته شکافتم و با میل خودم اجازه دادم که زمستان سرد 76 در تنم بیتوته کند.می دانستم که بعدش چای هلو خواهیم خورد. با قندهایی که حالا شیرینی اش را بر لب هایی در این حوالی لیس می زنم.رشته کابوس و رویا از دستم رفته .نوشتن تنها راهی است که جای قدم هایم در آن نمی ماند و من می توانم بعد ها زیر همه چیز بزنم.نمی دانم این عشق است یا مالیخولیای ذهن یک دختر جوان...
4 comments:
واله چه عرض کنم، سلام
هم خندیدم
هم ترسیدم
گریه هم که همیشه هست
موفق باشی نازنین
...بدرود
hjh
یادادشت یک ملامتی.
باید اذعان کنم که به کلی از این نسل پفکی، نسلی که قهرمانانش هری پاتر و تام و جری اند نا امید شده بودم. اما این متن از نو توانائی های انسان را به رخم کشید. و من از نو به انسان ایمان آوردم، به نبوغ و خلاقیتهای فردی اش که می تواند در بدترین شرایط ، چنان فضائی خلق کند که موجب غافلگیری آدمی شود. در این متن همه ی آن نشانه هایی که ما در متن نویسندگان بزرگ سراغ داریم و دیده ایم ، دیده می شود. فقط باید ورز بیاید و درکانال خودش بیفتد.
صاحب این متن می تواند همان نویسنده ی زنی باشد که ادبیات داستانی ما هرگز نداشته است. از همین رو دوست دارم بیشتر با شما و همینطور کارهایتان آشنا شوم. پس مرا از خودت و کارهایت بی خبر نگذار.
اولین بار بود وبلاگ شما را می دیدم. بسیار لذت بردم. بسیار. همین
Post a Comment