وقت هايي كه يك بسته دستمال كاغذي هم كفاف اشکهایم را نمي دهد احساس بيچارگي مي كنم و ياد دوستي مي افتم كه مي رفت يك جاي دور طرف هاي اذربايجان خودش را گم و گور مي كرد تا شايد عارفي چيزي بشود اما هر بار به قول مامان كور و پشيمان بر مي گشت. من به او مي گفتم بايد در شب موهاي يكي شب نشيني كني. می خندید، فكر مي كرد من ديوانه ام. امروز دنبال كسي مي گشتم كه مرا به اولين دستگاه شوك الكتريكي موجود برساند. بايد همه چيز را پشت سر گذاشت و رفت . چقدر دلم مي خواهد تو بنويسي و من بخوانم همينطوري کاغذها را پشت سر هم از زير دستت بكشم و حريصانه انباشته هاي ذهن و درون تو را بنوشم. اما تو روزهاست بلكه هم سالها كه خاموش شده اي ديگر نمي نويسي حوصله ات نمي گيرد انگار. كاش مي شد دوباره آن چشم ها و دست ها و آن وجود يگانه ات را ببيني شايد دلت خنك شود و دستت دوباره طلب قلم كند. اما ديگر ديدار ياران هم بوي نا مي دهد. دلتنگي ام را گاهي پنهان مي كنم و گاهي هم خودم را تمام روي دايره مي ريزم. من كنده شده ام از هستي از يك جاي زندگي و حالا جاي آن زخم است كه چرك كرده و دردش امانم را بريده. چقدر خودم را زدم به آن راه كه نه بابا خوب شدم رفت تمام شد بعد از هفت سال! اما نه انگار تازه سر باز كرده این دل آشوبه و قصد رفتن هم ندارد اصلا. خيلي چيزها حالا برايم روشن است اما هرگز نفهميدم چرا تنها ماندم آدم دلش مي خواهد اين حرف ها را به خودش بگويد تا دق نكند تا اگر هم مرد بداند دارد چه حسرت ها با خود به گور مي برد. دلم تنگ مي شود هي هي براي همه روزهاي زندگي ام باور ندارم كه حالا زني بيست و هفت ساله ام كه هنوز به در و ديوار مي خورم و برمي گردم.
Tuesday, March 04, 2008
آب مي شوم و فرو مي ريزم قطره قطره بي آن كه خود بدانم در آينه نگاه مي كنم دستهاي زبرم را روي پوست صورتم مي كشم و باورم نمي شود اين همان صورت پرطراوت هجده سالگي ام باشد نه باور نمي كنم پيري اين قدر به من نزديك شده باشد به قاب عكسم روي ديوار نگاه مي كنم چقدر شانه هايم شكسته، اشكهايم از قاب بيرون ريخته و ديوار طبله كرده. بالا مي آورم روي پاهاي آماس كرده ام كه خيلي وقت است خوب راه نمي روند نه وظيفه ام را به خوبي انجام نمي دهم چقدر نافرمان و سركش شده ام حواست كجاست دختر؟ مگر به تو ياد نداده اند در مقابل سرورانت چگونه خم و راست شوي گوشهايم بيشتر و تيزتر از هميشه سوت مي كشند وبچه هاي مدرسه به خاطر چپ دستي ام به من مي گويند چپول و من زل مي زنم بهشان و هيچ نمي گويم اما درون سرم يك چيزي مي شكند و پايين مي ريزد خرده شيشه ها قلبم را سوراخ مي كند فشار خونم افتاده خانم يك شكلات مي خواهيد خانم...
Tuesday, January 22, 2008
از اينكه بلاگر فارسي شده خيلي ذوق كردم آمدم يك چيزي بنويسم ببينم همه چيز روبه راهه اگه اينطور باشه از اين به بعد اينجا ها مي پلكيم.
برچسبها: يادي از گذشته
Subscribe to:
Posts (Atom)